PART 10

1K 225 34
                                    

یونگی توی اتاقش خواب بود که با سرو صدای بیرون از خواب بیدار شد
آروم ازتخت پایین اومد و بیرون از اتاق رفت
/اوه بیدارشدی
جوهیون دسته یونگیو گرفت و به سمته اتاق خواب بردش
/ببین چقدر ناز شد
یونگی با دیدن اتاق نخدش بغض کرد
چقدر اتاقش قشنگ بود
حتی برای انتخاب وسایل نظرشم نپرسیده بودن .... البته اون فقط قرار بود بچه ی اونارو به دنیا بیاره پس دیگه بقیه ی چیزا به اون ربطی نداشت
/هنوز وسایلو کامل نیاوردن قراره تا شب همه ی وسایلو بیارنو خودشون سره جاهایی که میگم بچیننش
_خیلی قشنگه
یونگی سعی کرد بغضشو پنهان کنه و اروم بدونه جلب توجه به اتاقه خودش برگشت و روی تخت نشست
داشت تمامه تلاششو میکرد که گریه نکنه
احساس میکرد حضورش امروز توی این خونه بیش از حد قراره آزارش بده
گوشیشو برداشت و با جیمین تماس گرفت و قرار شد جیمین بیادو با خودش ببردش

 البته اون فقط قرار بود بچه ی اونارو به دنیا بیاره پس دیگه بقیه ی چیزا به اون ربطی نداشت /هنوز وسایلو کامل نیاوردن قراره تا شب همه ی وسایلو بیارنو خودشون سره جاهایی که میگم بچیننش _خیلی قشنگه یونگی سعی کرد بغضشو پنهان کنه و اروم بدونه جلب توجه به ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اتاقه نخد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اتاقه نخد
.
.
بعد از اینکه سواره ماشین شد دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و فقط گریه میکرد
جیمین سعی میکرد آرومش کنه اما نمیشد .... یونگی حقم داشت به این حال بیوفته اما به هرحال این انتخابه خودش بود
٫با گریه کردنت هیچی عوض نمیشه فقط خودتو اون بچرو اذیت میکنی
_به جز گریه کردن دیگه .. هق ... چه کاری از دستم بر میاد!
٫کجا ببرمت که آروم بشی هوم ؟ ... میخوای برات خوراکی بگیرم ؟
_من هیج جا نمیخوام برم ... هیچ کاری ... هق ... نمیخوام بکنم ... فقط نمیخواستم توی اون خونه باشم
٫پس بهتره بریم خونه ی ما هوا خیلی سرد شده میترسم سرما بخوری
.
.
یونگی اصلا حالش خوب نبود
وقتی میخواست از ماشین پیاده بشه نتونست و بالاخره با کمک جیمین از ماشین خارج شد
جیمین یونگیو به خودش تکیه داده بود که یه وقت اتفاقی براش نیوفته و به سمته آسانسور رفت
وقتی وارد خونه شدن جیمین آروم یونگیو روی کاناپه نشوند
٫خوش اومدی
_معذرت میخوام که دردسر درست کردم برات هیونگ
٫این چه حرفیه من که کاری نداشتم اصلا وقتی کنارمی خوشحالم میشم
جیمین وارده آشپزخونه شد و با یه لیوان آب پرتقال برگشت
٫بیا یکم اینو بخور
یونگی تشکره آرومی کرد و کمی‌ازش خورد
جیمین دستشو پشته یونگی روی کاناپه گذاشته بود و بالاتنشو به سمته یونگی چرخونده بود
یونگی لیوانو روی میز گذاشت و مثله یه بچه خودشو به آغوش جیمین چسبوند
جیمین با تعجب از حرکت یهویی یونگی دستاشو دورش پیچید و بیشتر اونو توی بغلش جا داد
٫همه ی ما میدونیم که شرایطی که داری واقعا سخته اما چاره چیه ! تو قبول کردی یونگی ... دیگه الان کاری از کسی بر نمیاد
قطره های اشک از روی گونه هاش سر میخورد و روی بلوز جیمین میوفتاد
٫تو حتی خونه ام نداری اگر تهیونگ بر فرضه محال بچرو بده بهت چطوری میخوای ازش نگهداری کنی ؟ .... اگر این وسط جوهیونی ام وجود نداشت بازم ته بچرو بهت نمیداد یونگی تو اصلا شرایطه مناسبی برای نگهداشتن این بچه نداری
یونگی بلوزه جیمینو توی چنگش فشار میداد و همچنان بدونه صدا اشک میریخت
٫میدونم که خودت خوب همه ی این چیزارو میدونی اما به خاطر ذاتت نمیتونی دل از بچت بکنی ... میفهممت واقعا سخته ... وقته کناره ساحل بودیم بهم گفتی چون پولدار بودم و خانواده ای داشتم که حامیم بودن زندگی راحتی به عنوان یه پسره امگا داشتم ... اما اصلا اینطور نیست توی جامعه به بیشترین آدمایی که ظلم میشه ماهاییم .. حتی منم که به قوله تو حامی داشتم خیلی آزار دیدم پس خوب میفهممت ... بینه همه این آدما که اطرافتن من بیشتر از همه درکت میکنم
_کاش هیچوقت قبول نمیکردم
٫این کاریه که کردی الان فقط یه معجزه لازمه که بتونی کناره بچت بمونی
_برای آدمای بدبختی مثله من هیچ معجزه ای وجود نداره
جیمین دیگه حرفی نزد
مثله یه بچه یونگیو توی بغلش تکون میداد و یونگی همچنان گریه میکرد
آغوش جیمینو خیلی دوست داشت ... احساس میکرد با رایحه جیمین ارامش پیدا میکرد
_میشه رایحتو روم بزاری !؟
٫دوستش داری؟
_آرومم میکنی
جیمین یونگیو رایحه گذاری کرد و همچنان توی بغلش تکونش میداد
با صدای در سرشو برگردوند و با همسرش روبه‌رو شد
کوک با دیدن یونگی که با صورته پف کرده و بینی سرخش توی آغوش جیمین خوابیده
٫سلام
&سلام ... چیشده ؟
٫صبح بهم زنگ زد که برم پیشش خیلی بی قرار بود بعد از کلی گریه اینطوری خوابش برد
&داره خودشو اذیت میکنه ... هیچ راهی نداره فقط داره به خودش و بچه آسیب میزنه
٫من خیلی سنم ازش بیشتر نیست اما بالاخره خانواده ایرو داشتم که برای هر چیزی راهنماییم کردن ،حمایتم کردن بعدم که یه همسر خوب داشتم ولی یونگی هیچ کسیرو نداره .. هیچ کسی که بتونه راهنماییش کنه .... اون فقط یه بچست که برای زندگی مجبوره شده کاریو بکنه که نمیدونسته باید چه تاوانی براش بده
&یه سازمانه حمایت از امگاهایی که نیاز به کمک دارن پیدا کردم ... چندوقت بود دنبالش بودم که بعد از زایمانش اونجارو بهش معرفی کنم ... اون با تو رابطه ی خوبی پیدا کرده بعد از اینکه پولشو از ته گرفت ما ام بهش کمک میکنیم توی اون سازمانم کسایی هستن که راهنماییش کنن و بهش کمک کنن از فکر بچش بیرون بیاد .... تازه اونجا آدمارو به هم معرفی میکنن تا بتونن زندگی مشترک تشکیل بدن مطمئنن برای یونگی همه چیز خوب پیش میره
٫امیدوارم همینطور که میگی باشه ... کم کم باید بیدار بشه به جوهیون گفتم که تا عصر میارمش من با مامان میخوام برم جایی تو میتونی ببریش ؟
.
.
جیمین و هانا روی کاناپه نشسته بودن و منتظر بودن که جین برگرده خونه
*عمه میشه بگی جریان چی بود ؟ من هرچی از مامان و بابا پرسیدم چیزی بهم نگفتن ! مامان الان حاملس؟
=نه تو یه برادر بزرگتر داری که گم شده
با صدای در هر سه به سمته جین و نامجون که وارده خونه شدن برگشتن
جین وقتی یک قدم جلو اومد همونجا ایستاد
صدای هیچکسو نمیشنید و چشماش پر از اشک شده بود
داشت احساس میکرد
بالاخره بعد از ۲۰ سال دوباره داشت احساسش میکرد
از حالت مسخ شدش خارج شد و حیرون وارده خونه شد
~کجاست ؟ ها کجاست ؟!؟
همه با تعجب به جین نگاه میکردن
=چی داری میگی ؟
~دارم حسش میکنم ... نامجون دارم حسش میکنم
٫چیو داری حس میکنی !
نامجون به طرفه جین رفت و شونه هاشو گرفت تا یکم آروم بگیره که بفهمن چی داره میگه
×عزیزم به من نگاه کن هووم منو ببین
جین با اشکای روون شده به چشمای همسرش نگاه کرد
×چیو حس میکنی
~رایحه ی بچمو
×اون اینجا نیست عزیزم
~ولی من دارم رایحشو حس میکنم
خودش از دستاش نامجون بیرون کشید و به طرفه اون سه نفر رفت و به جیمین خیره شد
~اینجاس رایحه بچم از توئه
=جین این جیمینه پسره من
×عزیزم چرا اینطوری میکنی !
~نه نه دروغ نمیگم حالم خوبه جیمین رایحه ی بچم روی توئه
جیمین با تعجب به جین نگاه میکرد
٫دایی من رایحم تمشکه بچه تو چطوری رایحه ی منو داشته که تا الان نفهمیده بودی
جین به طرف جیمین رفت وبغلش کرد و با تمام وجود رایحشو بو کشید
~تو بوی بچه ی منو میدی رایحه یاس اون رایحش همین بود بوی گله یاس مثله خودم
حالا جیمین بود که مسخ شده بود و با تعجب به جمع چهارنفره خیره شد
٫امکان نداره
~تو میشناسیش اره ؟ بگو بهم که میشناسیش .. هق ... خواهش میکنم جیمین
=جیمین پسرم جریان چیه ؟ این کیه رایحه یاس داره ؟
٫....
×جیمین لطفا یه چیزی بگو جین درست میگه ؟
٫من تازه چندماهه باهاش آشنا شدم
~خب بگو ... بگو کجاست من باید ببینمش
٫ فکر نکنم الان زمانه خوبی برای دیدنش باشه ؟
×چرا خوب نیست ؟
٫اون یکم شرایطش حساسه ؟
=چرا ؟
٫خب آخه ....
~چی؟
٫اون حاملس
همه سکوت کردن
×جفتشو پیدا کرده ؟
٫همه چیز خیلی پیچیدس باید اول براتون یه چیزاییرو توضیح بدم

متاسفم که دیر شد😢
به یه سریتون گفته بودم زود اپ میکنم اما نشد 😶

پارته بعدو نمیتونم زود بزارم چون حتی خودمم هنوز نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته پس لطفا یکم صبر داشته باشید 😬

امیدوارم ستاررو پر رنگ کنیدو و کامنت بزارید ♥️
من خیلی کامنت دوست دارم 😁

Hope (Completed)Where stories live. Discover now