PART 30

1K 227 28
                                    

صدای گریه و فین فین یونا تنها صدایی بود که سکوته خونرو میشکست
از رفتن یونگی دوساعت گذشته بود و همه همچنان توی هال منتظره برگشتنش بودن
~همش تقصیره توئه
با صدای داده جین گریه ی یونا که توی بغلش بود بیشتر شد
~توئه لعنتی یکماهه حتی به چشماشم نگاه نمیکنی .. باشه من قبول میکنم که از وضعیتی که داره ناراحتی ، قبول میکنم حسه پدرانت باعث میشه خیلی ریزبین تر باشیو نیاز بدونی که ازش محافظت کنی اما وضعمونو ببین ... الان نه میدونیم کجاست نه با خودش موبایل برده که بدونیم سالمه یا نه ... نامجون قسم میخورم اگر بلایی سرش بی...
با صدای در جین ساکت شد و هول زده از جاش بلند شد و به طرفه در رفت
یونگی با صورتی سرخ از گریه وارده خونه شد و با دیدن چهار جفت چشم معذب به طرفه جین رفت و بعد از بغل کردن یونا به سمته اتاقش رفت
~وایسا ببینم کجا بودی تاحالا ؟
_...
~با توام میگم کجا بودی ؟ میدونی تا برگردی مردمو زنده شدم !
یونگی بدونه توجه به جین وارده اتاق شد و چمدونشو بیرون آورد وشروع به پرتاب لباساشون به داخلش کرد
چشماش هنوز با لایه ای از اشک پوشیده شده بود
جین که بیشتر از قبل عصبانی بود با حرص وارده اتاق شد
~چیکار داری میکنی؟
_....
~چرا دهنتو بستی ؟ نمیتونی دوتا کلمه حرف بزنی که من قلبم نیاد تو دهنم !
_...
جین با دیدنه بی توجهی یونگی به طرفش رفت و با گرفتن لباسی که توی دستش بود متوقفش کرد
~دارم با تو حرف میزنم
_من نمیخوام حرف بزنم
~این مسخره بازیا چیه ؟ چرا داری وسایلتو جمع میکنی ؟
_میخوام برم خونه ی خودم دیگه نمیخوام با شما زندگی کنم ... من دیگه بچه نیستم ، چون با شما زندگی میکنم دلیل نمیشه توی همه ی کارام دخالت کنید
~بس کن این حرفا چیه که میزنی !
_هر غلطی که میکنم ، مریض میشم اصلا حتی میمیرم اینا ربطی به شما نداره نه تو این سنی که من الان هستم میفهمی مامان ! چون دارید خرجمو میدیدو باهاتون زندگی میکنم دلیل نمیشه باهام اینجوری رفتار کنید ... من اون آدمو دوست دارم چه اون منو بخواد چه نخواد این منم که تصمیم میگیرم با کی ازدواج کنم یا با کی ارتباط بگیرمو نگیرم شما ها فقط میتونید نظرتونو بهم بگید نه اینکه منو مجبور کنید به انجام کاری که از نظره خودتون درسته فهمیدی ؟ فکر میکنی احمقم ؟ من میفهمم چی تو ذهنته مامان همش با خودت میگی به این سن رسیده حتی یه بارم هیت نشده ، کسی نیست که باهاش جفت بشه ، بچشم حتی آلفا نیست که بتونه حمایتش کنه و خیلی چیزای مزخرفه دیگه مثله این
یونگی جمله ی آخرشو با جیغ گفت و اشکاش بیشتر روی صورتش ریخت .... پوسته سفیدش مثله لبو از عصبانیت سرخ شده بود و نفساش سنگین شده بود
با دیدنه نگاه نامجون که بالاخره بعد از یکماه به سمتش بود با عصبانیت به طرفه نامجون رفت
_چرا نگاهم میکنی؟ ها؟ حق نداری نگاهم کنی یه ماهه که حتی یه لحظم منو ندیدی
وقتی به نامجون رسید مشتاشو روی سینش کوبید
_یه ماهه عینه یه تیکه نجاست باهام برخورد میکنی الان حق نداری بیایو نگاهم کنی ... تو که داشتی حمایتم میکردی ... تو دیگه چرا دستمو ول کردی ... چرا باهام اینجوری میکنی
نامجون مشتای یونگی که کم جون شده بودو توی دسته خودش گرفت
_ولم کن ... هق ‌... تو که از من بدت میاد که به حرفات گوش نمیدم پس ولم کن
نامجون سره یونگیو به سینش چسبوند ... دیدنه یونگی که انقدر آسیب دیده به نظر میرسید براش دردناک بود
نامجون دستاشو پشته یونگی گذاشت و کاملا توی آغوشش گرفتش
×آروم باش داری میلرزی
_نمیخوام .. هق .. نمی ... هق ... نمیخوام آروم باشم فقط میخوام از اینجا برم ... هیچوقت نباید میدیدمتون ...هق ... چرا وقتی گفتم نمیخوامتون دست از سرم .. هه .. بر نداشتید
×اینو بدون هرجای دنیا ام که بری میام دنبالتو پیدات میکنم ... درست میگی من ازت معذرت میخوام نباید انقدر تو زندگیت دخالت کنم اما تو باید بگذری از این عشقه یه طرفه یونگی ... نمیخوام الان درموردش حرف بزنم که بیشتر ناراحتت کنم همین الانم حالت خوب نیست
جین با دیدنه حاله بده یونگی لیوانو ابو پر کرد و به طرفش رفت
نامجون با فهمیدنه قصده جین حلقه ی دستاشو باز کرد
~بیا یکم آب بخور
یونگی از بغله نامجون کاملا بیرون اومد
_نمیخوام
~یکم آب بخور حالت خوب نیست
_میخوام برم
اینبار یونگی بی جون به طرفه بقیه ی لباسا رفت تا جمعشون کنه
~تمومش کنید با جفتتونم ... نه تو از اینجا میری نه تو دیگه با آدمای این خونه اینطوری برخورد میکنی
جین که دید یونگی همچنان داره وسایلشو جمع میکنه با حرص به طرفش رفت و دستشو کشید
~مگه من با تو حرف نمیزنم ؟
_من میخوام برم
~بس کن دیگه هی میخوام برم میخوام برم مگه من میزارم که تو جایی بری یه نگاه به این بچه بکن رنگ به چهرش نیست انقدر گریه کرده و اینجا از کارای بزرگتراش ترسیده
×جنی یونارو ببر تو اتاقت
^من نمیخوام برم
یونا از تخت پایین اومد و خودشو توی بغل یونگی که کناره چمدون نشسته بود انداخت
^مامان دیگه گریه نکن
جین کناره یونگی نشست و دوباره لیوانه آبو بهش داد
~یکم اینو بخور انقدر گریه کردی حالت داغونه
^میخوایم از اینجا بریم ؟
×نه عزیزم
نامجونم کنارشون روی زمین نشست
~معلومه که من نمیزارم برید
*میرم براش یه چیزه شیرین بیارم
×ممنون جنی خودم میارم تو بهتره دیگه بری بخوابی
*باشه ... هیونگ لطفا یکم مواظبه خودت باش من که نمیدونم جریان چیه ولی دوست ندارم هیچوقت ناراحت ببینمت ... شب بخیر
×هیچکس دوست نداره تورو با این وضع ببینه
_امروز دیدمش
×کیو؟
_ته
~کجا دیدیش ؟
_اومده بود دمه دانشگاه گفت فعلا نمیخواد کسی بدونه برگشته
×چی میگفت؟
_گفت که اومده دنباله ... هق ... یه زندگی جدید گفت میخواد با یکی بره تو رابطه .. فین
~از وقتی برگشتی خونه گفتم تو ناراحتی گفتی نه خوبم
_نمیخواستم بگم
^مامان کی اومده ؟
×دوستشه
~پس یه قسمتی از حاله بدت واسه اینم بود
_سه ساله من تو این وضعم اونوقت اون اومده ...هق ... میگه یکیو پیدا کردم که باید بهش بگم
جین یونگیو تو بغلش کشید
~دیگه کاری نمیتونی بکنی
×چرا میتونی برو بهش بگو ... همه چیزو درمورد این سه سال بگو
^مامان گریه نکن دیگه
یونا جلوی یونگی ایستاد و اشکاشو پاک کرد
^مامااانییی گریه نکن
با شروع دوباره گریه یونا هرسه بی توجه به بحثشون مشغول آروم کردنش شدن
.
.
یونگی به پهلو روی تخت خوابیده بود و یونا سرشو روی بازوش گذاشته بود و توی بغلش خواب بود
یونگی با حسه رایحه جین چشماشو باز کرد
_صبح بخیر
~صبح بخیر عزیزم ... حالت بهتره ؟
جین کنارشون روی تخت نشست
_خوبم مامان
جین لبخندی همراه با ناراحتی زد و دستشو روی گونه ی یونگی کشید
~دیشب وقتی با اون حال از خونه رفتی بیرون زهره ترک شدم لطفا دیگه هیچوقت منو اینطوری نترسون
_معذرت میخوام
~کم کم پاشو صبحونرو آماده کردم
جین پیشونی یونگیو بوسید و همین که خواست بلند بشه یونگی
دستشو گرفت
_یه لحظه میشه بمونی
~چی شده؟
_مامان مهمونیه کمپانی هفته دیگس مطمئنم تهیونگم میاد میخوام همونجا بهش بگم دوستش دارم
~خوشحالم که بعد از اینهمه مدت بالاخره داری سعی میکنی زندگیتو جمعو جور کنی فقط لطفا اگر اونی که خواستی نشد سعی کن زندگیتو عوض کنی منو نامجون واقعا نمیتونیم بیشتر از این عذاب کشیدنتو ببینیم مطمئنن آدمای دیگه ای ام هستن که بتونی دوستشون داشته باشی
_لطفا امیدوار باش همونی که میخوام بشه
~مطمئنم اتفاقای خوبی برات میوفته هم برای تو هم برای این بچه
.
.
تهیونگ توی فروشگاه اسباب بازی مشغول انتخاب انواع خرسای پولیشی بود
کلی برای دیدنه دختر کوچولوش ذوق داشت و با یونگی قرار گذاشته بود هروقت کادوهاشو آماده کرد ببیندش
با زنگ خوردنه موبایلش ایستاد و با دیدنه شماره ی کوک لبخندی زد
+سلام کوک
&سلامو کوفت من باید از پدرت بشنوم برگشتی کره !؟
+به هیچکس نگفته بودم فقط منشی جانگ خبر داشت
&باید به منم میگفتی بی معرفت میدونی چقدر دلتنگتم کجایی الان ؟
+دارم خرید میکنم تو فروشگاهم
&میخوام ببینمت
+فعلا درگیرم کوک شرمنده
&غلط کردی آدرسو بگو خودم میام الان پیشت منو نمیتونی بپیچونی
+توی یه فروشگاه اسباب بازیم آدرسو برات پیامک میکنم
&اسباب بازی چرا ؟
+دارم برای یونا خرید میکنم
&تو .. صبر کن ببینم تو یونگیو دیدی ؟
+اوهوم باهاش حرف زدم درواقعا تنها کسی که خبر داره برگشتم اونه الانم اومدم برای سوپرایزه یونا کادو بگیرم
&همتون یه مشت بی معرفتید حداقل اون دیگه باید بهم میگفت
+انقدر غر نزن حالا که فهمیدی
&ببند دهنتو زودتر آدرسو برام بفرست
+زود پس بیا کارم داره تموم میشه
&باشه ولی فقط یادت باشه باید خرسای گنده گنده پولیشی براش بخری عاشقشونه کلی داره ولی همچنان دوست داره بیشتر داشته باشه
+تو بهتر از خودم بچمو میشناسی
&سخت نگیر الانم واسه اینکه زندگیتو عوض کنی دیر نیست
+منتظرم بیا






خیلی دستو دلم به آپ نمیرفت با این اوضاع اما همچنان این عقیدرو دارم شاید برای چند لحظه دور شدن از این فضای پر از دردو غم برای هممون بد نباشه
مواظبه خودتون باشید ❤️‍🩹

Hope (Completed)Where stories live. Discover now