PART 50 _ THE END

1K 193 81
                                    

&میخوای بمونه ؟
+یونگی خیلی دلش میخواست دوباره میتونستیم بچه دار بشیم اما هیچوقت دلیلشو بهم نگفت
کوک با دیدن گیج بودن ته زیره پاش زانو زد و دستاشو گرفت
&تهیونگ به من گوش بده لطفا ... ممکنه اون بچه باعث مرگ یونگی بشه
+نمیشه مطمئن باش هردوشون سالم میمونن
&اینو علم پزشکی باید بگه ته ... از لحاظ علمی امکانش کمه هردوشون سالم بمونن
+جونگکوک
&جانم
+اگر بچرو سقط کنی و یونگی بهوش بیاد چی جوابشو بدم ؟ بگم بچه ای که به خاطر اومدنش اونهمه سختی کشیدیو اینبار من بودم که کشتم ؟
& اگر فقط بچه موند چی ؟
+میشه دومین یادگار عشقم
&امیدوارم نظرت عوض نشه
+کوک یونگیه من بچه هاش بیشتر از خودش براش ارزش دارن یکی از دلایلی که عشقه من الان بیجون روی اون تخت کوفتی خوابیده همینه من تنها چیزی که میخوام سالم بودن جفتشونه و به هیچ چیز جز این از حالا به بعد نمیخوام فکرکنم پس توام دیگه برام از احتمالات کوفتی پزشکی حرفی نزن
&تمامه سعیمونو میکنیم اونی بشه که تو میخوای
.
.
چهار ماه از اون روزه لعنت شده گذشته بود اما یونگی همچنان توی همون حالت بود بااین تفاوت که شکمش روز به روز بزرگتر میشد
تهیونگ مثل هر روز کنارش نشسته بود و حین نوازش شکمش باهاش صحبت میکرد
+امروز صبح یونارو بردم مدرسه اولین روزه پیش دبستانیشه گفته بودی برای اون روزی که توی لباس فرم مدرسه ببینیش خیلی ذوق داری اما نشد ولی من کلی ازش عکس گرفتم که همرو بهت نشون بدم
راستی مامانت بهتر شده دیگه مثل سابق نیست اونم شده مثل من همه دورو بریامون فکر میکنن ما خل شدیم اما ما فقط هنوز امیدمونو از دست ندادیم
یونارم فردا میارم ببینتت دلش خیلی برات تنگ شده اما اتفاقی افتاد که هممون میخواستیم چون توی این مدت خیلی کمتر میبیندت وابستگیشم کمتر شده دیگه همه از دست لوس بازیای شما دوتا راحت میشیم
با باز شدن در دیگه حرفی نزد
&ته باید وسایلو بیارن
تهیونگ از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا بتونن وسایله سونوگرافیو بیارن داخل اتاق
وقتی همه چیز آماده شد  هردو وارده اتاق شدن
&میتونی لباسشو باز کنی
ته بلوزه بیمارستانو بالا زد و شکم سفید و برآمده یونگی دیده شد
جونگکوک با بغضی که هر لحظه ممکن بود خفش کنه پروپو روی شکمش گذاشت و شروع به گردوندنش کرد
&دوست داری بچتون چی باشه ؟
سوالی که همیشه از تمامه بیماراش میپرسیدو ناخواسته تکار کرد و به یاد آورد وقتی یونگی برای دومین بار حامله بود در جواب این سوال بهش گفت پسر .. دوست داشت بچش پسر باشه
+میخوام سلامت باشه فقط همین
کوک دستشو روی نقطه ای نگه داشت و با فشردن دکمه ای صدای ضربان قلب بچه توی اتاق پیچید
دکتر گفته بود یونگی میتونه متوجه همه چیز بشه پس شاید بد نبود صدای ضربان قلب کوچولوی فرزندشو بشنوه
کوک با تمامه تلاشی که کرد بالاخره سدش شکست و اشکاش روی گونه هاش غلتید
&بچتون یه .. فین .. یه پسره کاملا سالمم هست
و همراهه کوک تهیونگم اشکاش سرازیر شد و پیشونیشو به پیشونیه یونگی چسبوند
+بهت تبریک میگم عزیزم .. بهت تبریک میگم .. هق .. خواهش میکنم زودتر بیدار شو این کوچولو بهت نیاز داره .. هق .. هممون بهت نیاز داریم
.
.
+امروز یکم حالم خوب نبود چون تو نبودی که صبح با یغل کردنت توی تخت انرژی بگیرم فکر کنم دیگه زیادی استراحت کرده باشی باید بلندشی از روی این تخت
نفسشو بیرون داد و دسته یونگیو گرفت
+دیگه داری به ماهای آخر نزدیک میشی ، جونگکوک و بقیه ی دکترات میگن هنوزم احتمالش هست که یه بلایی سرتون بیاد اما تو که قرار نیست ترکم کنی درسته ؟
دلم برای شنیدن صدات خیلی تنگ شده ، برای دیدن خنده هات ، برای بوسیدن لبات ، برای چشیدن تنت خلاصه دلم برای تک تک لحظه هایی که باهم بودیم حتی وقتایی که کناهر هم توی خواب عمیقم بودیم تنگ شده آخه من خیلی وقته نمیتونم راحت بخوابم
تو ام مثل من داری عذاب میکشی ؟
کاش اینطوری نباشه راستش همش کابوس روزیو میبینم که اومدم و دیدم بیجون روی تخت خوابیدی برای یه لحظه با خودم فکر کردم همه چی تموم شد  اما مثل اینکه زندگی ما حالا حالاها ادامه داره مگه نه ؟
هر روز دارم برای اون لحظه ای که به هوش میای برنامه ریزی میکنم
اشکاشو پاک کرد و سرشو روی دست یونگی گذاشت
+من فقط منتظرم تو بهشون بیای تا هرلحظه بهت بگم بیشتر از قبل دوستت دارم و تو بهترین آدمه زندگی منی ، منتظرم هر لحظه به هوش بیای تا بهت بگم محکمتر از هزارتا کوه براتم تا دیگه کم نیاری و بهم تکیه بدیو بزاری من برات همه چیزو حل کنم
لطفا فقط برگرد
.
.
زمان خیلی زود سپری میشد اما حاله یونگی تغییری نمیکرد وفقط بچه ی توی شکمش بود که بزرگتر میشد
تهیونگ روبه روی آیینه ایستاد و به خودش که بعد از چندین ماه کاملا آراسته بود نگاه کرد و در کنارش دخترش بود که ایستاده بود
دسته یونارو گرفت و از توی آیینه لبخنده بزرگی بهش زد
+زودتر بریم که مامان منتظره
دسته گله بزرگی که خریده بودو برداشت تا به طرف جایی برن که تا چند ساعت دیگه قرار بود شاید بدترین اتفاق زندگیشون اونجا رخ بده 
وارده بیمارستان که شدن تمامه خانوادشونو دیدن
همه اومده بودن و همشون هیچ چیزی در چهرشون خوانا نبود
نه غم و نه شادی
&ته چند دقیقه ی دیگه میبرنش اتاق عمل اگر بخوای میتونی قبلش ببینیش
تهیونگ لبخند کمرنگی زد که با سرخی چشمای لبالب اشکش در تناقض بود
+ممنونم
به طرف مسیر همیشگی رفت و کنار همسرش نشست
اینبار هیچ چیزی نداشت که بگه فقط بهش نگاه کرد
+لطفا سالم برگرد چون بدونه وجود مبدا زندگیم ادامه دادن برام خیلی سخت میشه
بوسه ی نسبتا طولانی روی پیشونیش گذاشت و از اتاق بیرون اومد
وقتی تخته یونگیو از اتاق خارج کردن دیگه هیچکدوم نمیتونستن خودشونو کنترل کنن تنها اشکاشون بود که بی صدا روی صورتشون میریخت و قلبهاشون بود که ذره ذره فشرده میشد
مدت زیادی پشت دره اتاق عمل منتظر موندن و اینبار تهیونگ بود که برعکس همه ساکنو آروم نشسته بود
انگار که قرار نیست هیچ چیزه تلخی بشنوه
ایمان داشت که همسرش از پسش بر میاد
مطمئن بود که مبداش ترکش نمیکنه
نه اون و نه پسر کوچولوشون
.
.
با حسه نوازش صورتش چشماشو باز کرد و نگاهش قفل نگاه همسرش شد
چشماش از شیطنت برق میزد و لبخندش بزرگ بود همون لبخندای پاستیلیش که حاضر بود براش بمیره
خودش هم لبخندی زد و دستشو روی گونه ی همسرش گذاشت و نوازشش کرد
هیچکدوم حرفی نمیزدن و فقط از حضور هم لذت میبردن
با هر دم و بازدمی آروم تر میشدن
و با هر نوازشی دلبسته تر
و از گرمای وجوده همدیگه جونی تازه میگرفتن
توی دنیای خودشون غرق بودن اما وجود دوتا وروجک کوچولو که با قدمای تندشون با صدای بلند میخندیدن و به طرف اتاقشه مادر و پدرشون میدویدن تا خودشونو توی آغوششون دفن کنن بهشون اجازه نمیداد بیشتر از وجوده هم لذت ببرن .
.
.
.
.
.
پایان


اینم پایان داستانه امید 🥲
دیگه بیشتر از این دلم نیومد منتظر بزارمتون 😘
این داستانم با تموم کم و کاستی هاش بالاخره تموم شد و امیدوارم پایانشو دوست داشته باشید ☺️
راستش اولش اصلا نمیخواستم اینطوری داستانو تموم کنم ولی فکر کردم انقدر که بدبختی براشون درست کردم این آخرشم یکم بدبختی بزارم بعد تموم بشه 😂
بهتون گفته بودم فیکه بعدی با کاپله مین یونه که پارت اولش آمادس اما چون نمیخوام به خاطر کارام که خیلی زیاده و فرصت نمیکنم به موقع براتون آپش کنم منتظر بمونید آپ نمیشه تا زمان مناسب پس میتونید فالوم کنید تا وقتی خبرشو دادم در جریان قرار بگیرید
ورژن کوکوی این فیکم به زودی آپش شروع میشه
بی نهایت دوستتون دارم منتظر برگشتم باشید 🙃♥️

Hope (Completed)Where stories live. Discover now