PART 45

615 146 46
                                    

یونگی کنج دیوار روی زمین سرد نشسته بود و یونارو کنارش نشونده بود و در آغوشش جا داده بود .. نمیتونست با شکمه بر آمدش یونارو روی پاهاش بزاره و بغل بگیره و به سختی تونسته بود دختر کوچولوشو راضی کنه که دیگه گریه نکنه
از وقتی اون آلفا توی ماشین کشوندشون تا حالا هیچ حرکتی از طرف فندقش احساس نمیکرد و این کمی نگرانش کرده بود
وقتی سوار ماشین شدن چشمای خودش و یونارو بستن و یونگیو تهدید کردن اگر صداش دربیاد و تا چندلحظه دیگه صدای گریه و جیغ دخترشو بند نیاره یه بلایی سرشون میارن و یونگی به سختی تونست یونارو آروم کنه
بعد از مدت زیادی که توی ماشین بودن بالاخره ایستادن و یونگی و یونارو توی این اتاق آوردن ... اتاقی که هیچ چیزی توش نبود و سرما از لای شیشه شکسته پنجره وارد اتاق میشد
یونگی دور ترین نقطه نسبت به پنجررو انتخاب کرده بود و حتی کاپشنشو دراورده بود و دوره یوناش پیچیده بود اما همچنان دستای یونا سرد بود
^ماما
_جانم عزیزم
^کی میریم خونه ؟
_زوده زود بابا میاد دنبالمون و مارو میبره
^من گشنمه
_میشه لطفا یکم تحمل کنی ؟
^اما من گشنمه !
یونگی یونارو از خودش جدا کرد و به طرف در رفت و چند تقه بهش زد که هیچ جوابی نشنید ... بازم کارشو تکرار کرد که صدای نزدیک شدن قدمهای فردیو شنید
_صدامو میشنوی؟
.....
_شنیدم که اومدی پشت در
\چی میخوای؟
_من حاملم دخترمم همش چهارسالشه و این اتاق واقعا سرده مطمئنا بابت اینکار قراره یه چیزی از خانوادم بگیرید و با ما کاری ندارید خواهش میکنم بهم پتو و یکم غذا بدید دخترم خیلی کوچیکه اون داره اذیت میشه
\به درک
_خواهش میکنم ازت ... این خواسته ی زیادی نیست لطفا بهم حداقل یه چیزی بده که دخترمو گرم کنم
\زیادی حرف میزنی برو بتمرگ سرجات
آلفا با دور شدن از راهرو وارد اتاق اصلی شد
مینجون روی کاناپه نشسته بود و پوکای عمیقی به سیگارش میزد
¥چی میخواد؟
\گفت دختره سردشه و غذا میخواد
¥هرچی میخواد ببر بهش بده
\چشم قربان
مینجون سیگارو توی زیرسیگاری خاموش کرد و بلند شد و به طرف پسر رفت و چند ضربه ی محکم به سرش کوبید
¥توی یه زبون نفهمی .. چندبار بهت گفتم فقط دختررو بدزدید ؟ توی سرت چی پر شده ؟ اصلا مغز داری !
\ما ام میخواستیم همینکارو بکنیم ولی پسره دخترشو ول نکرد مجبور شدیم هردوشونو بیاریم
مینجون پوف کلافه ای کشید و به طرف در رفت
¥هرچی خواست بهش بده فقط حواست باشه کاره احمقانه ای نکنه اگرم یه خط بهشون بیوفته کارت تمومه من اونارو سالم لازم دارم
.
.
تهیونگ دوروز بود که تمامه مدت کناره تلفناشون خیمه زده بود که شاید آدم رباها بهشون زنگ بزنن اما خبری نبود
حالش اصلا خوب نبود و اگر این روال ادامه داشت حتما یه بلایی سرش میومد
جونگی و چه وون توی آشپزخوهه نشسته بودن و از اونجا به پسرشون که روی کاناپه خوابیده بود و چشم از روی تلفنای روی میز برنمیداشت نگاه میکردن
¶ من خیلی نگرانم تروخدا یه کاری بکن
¢دیگه چیکار میشه کرد هم من هم پدر یونگی از هر آدمی که میشناختیم که میتونست بهم کمک کنه زنگ زدیم پلیسم که پیگیره واقعا کاری از دستمون بر نمیاد
¶مادر یونگی حالش بد شده بردنش بیمارستان
¢چش شده
¶دیشب از افت فشار خون از حال رفته
¢فکر نمیکردم انقدر عاشقش باشه
¶تهیونگ همسر اولشو از دست داد و حالا بعد از دوروز هیچ خبری از همسرش و دخترش نداره ... فکر کنم میترسه بلایی که سره جوهیون اومد سره یونگیم بیاد
¢چه وون از دیشب یه فکرایی اومده تو سرم
¶چی ؟
¢نکنه کاره مینجون باشه؟
¶برادرت آدم بدی هست اما من فکر نمیکنم همچین کارایی ازش بر بیاد
¢تو اونو نمیشناسی ... اون یه شیطانه به تمام معناس
¶از کجا بفهمیم که کاره اونه یا نه ؟
جونگی بلند شد و به طرف تراس رفت
¢الان میفهمیم
.
.
مینجون با دیدن شماره ی ناشناس با تردید تلفنشو جواب داد
¥بله ؟
¢منم
لحظه ای شوکه شد و بعد نیشخندی کناره لبش اومد
¥سلام هیونگ حالت چطوره؟ چی شده که به من زنگ زدی!
¢خودت دلیلشو از من بهتر میدونی
¥خب ..
¢چه بلایی سرشون آوردی ؟
جونگی با صدای بوق تلفن گوشیو از گوشش فاصله داد که دید تماس قطع شده و همون لحظه گوشیش شروع به لرزیدن کرد و با دیدن شماره غریبه هول شده و خوشحال از اینکه شاید آدم ربا ها باشن گوشیو جواب داد
¢الو
¥ببخشید هیونگ نمیتونستم با اون خطم راحت باهات حرف بزنم
¢کاره توئه درسته ؟
¥واقعا باهوشی هیونگ
¢مینجون میکشمت اگر بلایی سرشون بیاد
¥نگران نباش هیونگ حالشون کاملا خوبه
¢برای چی اینکارو کردی ؟
¥یعنی میخوای بگی دلیلشو نمیدونی ؟
¢چی میخوای؟
¥کمپانیه کیمو
¢چی!؟
¥تمامه سهامه خودت ، همسرت و پسرت
¢میدونی که نمیکنم
¥توام میدونی که میتونم دخل نوه و دامادتو بیارم
¢فقط سهامه خودم
¥نچ نچ نچ نمیشه هیونگ داری بازیو خراب میکنی یا همش یا هیچی
¢تو یه آدمه کثیفی
¥و توام برادر این آدمه کثیفی
¢باید اول مطمئن بشم حالشون خوبه
¥داری زیادی قانون میزاری و من اصلا خوشم نمیاد
¢میگم سهامو همین امروز منتقل کنن
¥هروقت به اسمم شد آدرسو میفرستم و فقط پسرت تنها میتونه بره دنبالشون بعدشم اگر بخوای دورم بزنی هرجوری که باشه زهرمو بهت میریزم
جونگی تلفنو قطع کرد و وارد ساختمون شد و بعد از بستن در بهش تکیه داد
¶چی شد ؟
¢....
¶خدای من .. کاره اونه ؟
جونگی سرشو تکون داد
¶چی میخواد
¢سهامه من ، تو و تهیونگ
¶باید بهش بدیم جونگی
¢من میرم کمپانی تا کارای انتقاله سهامو انجام بدم فعلا به تهیونگ نگو کاره کیه
.
.
با زنگ خوردن تلفن تهیونگ با استرس جواب داد
+الو
\ همسرو دخترت پیشه منن آدرسو برات میفرستم و تو تنها میای فهمیدی ؟ تنها
+میخوام صداشونو بشنوم
\حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم فقط کاری که بهت گفتمو بکن یادت نره که تنها باشی وگرنه اتفاقی میوفته که اصلا دوست نداری
با قطع شدن تلفن و دریافت پیامک تهیونگ بلند شد که راه بیوفته اما هیچکس توی خونه نبود که بهش خبر بده
+اینطوری بهترم هست گفت تنها برم
.
.
تهیونگ وقتی به مقصد رسید ماشینو خاموش کرد و طی تصمیم آنی آدرسو برای پدرش فرستاد و موبایلشو توی ماشین گذاشت و از ماشین پیاده شد و وارده حیاط ساختمون متروکه شد
+من اومدم
\جیباتو خالی کن
تهیونگ با شنیدن صدا کاری که فرد بهش گفته بودو انجام داد و بعد آلفای قد بلندی که ماسک داشت از پشت در بیرون اومد
\بیا اینجا
تهیونگ جلو رفت و بعد از اینکه تمامه بدنشو گشت اونو جلو انداخت تا وارد بشه و خودش از پشتت راه افتاد
\مستقیم برو به سمت راهرو دره اول کلیدش روشه درو که باز کردی بیرون وایمیستی صداش میکنی که بیاد بیرون
تهیونگ وقتی وارد شد چهارتا مرد دیگه که اونام مثل پسر ماسک زده بودن و اسلحه هاشونو به سمتش گرفته بودن دید و با ترس تمامه کارایی که پسر گفته بودو انجام داد و وقتی دره اتاق باز شد با دیدنه یونگی و یونای رنگ پریده و بیحال به سرعت به طرفشون رفت و با تمام توان در آغوشش کشیدشون
یونگی بالاخره خودشو رها کرد و توی بغل همسرش به هق هق افتاد ... تمامه این چهار روز برای جلوگیری از ترس و گریه کردن یونا خودشو کنترل کرده بود و حالا بالاخره به مکان امنش رسیده بود
\بسه بیاید بیرون 
تهیونگ یونارو بغل کرد و دسته یونگیو گرفت و خیلی آروم راهی که اومده بودو برگشت ... وقتی به دره ورودی رسیدن با فریاد یکی از اون کسایی که تو اتاق بود وخبر حضور پلیسو میداد تهیونگ دسته یونگیو محکم گرفت و به طرف حیاط دوید
صدای بلند تیر اندازی از خونه به سمت درختای حیاط که پلیسا پشتت پناه گرفته بودن و برعکس باعث شد یونگی از ترس زمین بخوره و تهیونگ تنها کاری که به ذهنش رسید سپر کردن خودش برای یونا و یونگی بود
یونا جیغ میکشید و یونگی از ترس مثل بید میلرزید و خودش بیشتر به آغوش تهیونگ فشار میداد
با نزدیک شدن صدای تیر اندازی تهیونگ سرشو بلند کرد و متوجه نزدیک شدن پلیسا به خونه شد و سریع همسرشو بند کرد تا از وسط اون میدون جنگ فرار کنن
.
.
پلیسا همرو دستگیر کرده بودن و داشتن اونارو به سمت ماشینه مخصوص حمل مجرمین میبردن بالاخره تیراندازی تموم شد
یونگی روی زمین نشسته بود و به درخت تکیه داده بود و تهیونگ همچنان یونارو توس بغلش گرفته بود
+الان کمک میرسه عزیزم
_من خوبم نگران نباش
+از چهرت معلومه که خوبی
با بلند شدن صدای داد و فریاد هر سه توجهشون به سمته پسره قد بلندی که روزه اول یونگیو گرفته بود افتاد
همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد ...
پسر اسلحرو از‌جیب پلیس برداشت و به سمت تهیونگ شلیک کرد و با صدای شلیک گلوله دوم همه جا توی سکوت مطلق غرق شد






دوستان طی یک حرکت انتحاری نشستم سه پارت براتون نوشتم 🥲
امااااا .........
فقط یکی از اون سه تارو آپ میکنم و دوپارت بعدیم تا قبل عید براتون میزارم 😁

ووت و کامنت فراموش نشه 🥸
لطفا اگر برای پارتای قبل ووت ندادید برید بدید 😅😂♥️

Hope (Completed)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें