PART 27

995 213 11
                                    

یونگی با حسه سنگینی بیش از حده روی سینش چشماشو باز کرد تا دلیل تنگی نفسشو متوجه بشه که مثله همیشه دلیلی جز یونایی که روش خوابیده تا سرشو وارده گردنش کنه نبود
آروم دستشو دورش پیچید و روی تخت به پهلو خوابوندش و خودش به سمتش چرخید تا دیده بهتری به دخترش داشته باشه
دستشو لای موهای نرمش برد و به چهره ی مظلومش که فقط برای زمانه خوابش بود نگاه کرد
چهره ی یونا خیلی شبیهه خودش بود اما بعضی از رفتار ها و حالت های چهرش شبیهه تهیونگ بود
مشغول نوازش موهاش بود که دستی لایه موهای خودش خزید
با تعجب سرشو برگردوند و با چهره ی خندون نامجون مواجه شد
_صبح بخیر
نامجون روی تخت کنارش نشست
×صبح بخیر
_ترسیدم چقدر بی صدا اومدی
×فکر کردم هنوز خوابی
نامجون دوباره دستشو توی موهای یونگی برد و اونارو از توی صورتش کنار زد
×صبحونرو دارم آماده میکنم با جین کم کم بلند شید
بعد از حرفش بوسه ای روی پیشونی یونگی زد که صدای خشدار یونا توجه هردوشونو جلب کرد
^پس من چی؟
نامجون چهره ی شیطانی به خودش گرفت
×تورو نمیتونم بوس کنم فقط میتونم بخورمت
نامجون به طرفه یونا خم شد و سرشو توی شکمش برد که با صدای قهقهه ی یونا و خواهشاش از نامجون بالاخره سرشو عقب آورد
یونا با آزاد شدنش خودشو توی بغله یونگی کشید و از نظره خودش محکم بغلش کرد تا از آزار پدربزرگش در امان باشه
^مامان نزار منو بخوره
×معلومه که نمیزاره ... خیلی خب دیگه دیر شد بلندشید حاضر بشید‌ تا جین با کفگیرش نیومده هرسه تامونو کتک بزنه
با خروج نامجون از اتاق یونگی یونارو بغل گرفت و باهم به سمته حموم رفتن
.
.
^صبح بخیر
با صدای سرحال و شاده یونا هرسه به طرفش چرخیدن و به نوبت قربون صدقش رفتن
_حسودیم شد
*نچ نچ آدم به بچه ی خودشم حسودی میکنه !؟
یونگی قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت
_من میکنم
*چه مادر نمونه ای
_خیلیم خوبم مهم اینه که بچم دوستم داره
یونگی به جنی زبون درازی کرد و بدونه توجه به تعجبه بقیه به سمته یونا چرخید تا صبحونشو بده
جنی که به شدت از این حرکت یونگی تعجب کرده بود با ابروهای بالارفته نگاهی به پدر و مادرش کرد و بعد دوباره یونگیو مخاطبش قرار داد
*فکر نمیکنی بچه یاد میگیره ؟ مثلا ۵سال از من بزرگتری ولی انگار من ازت بزرگترم !
_ من دستمو گرفتم جلوی دهنم تا یونا نبینه چه حرکتی به سمتت انجام دادم
*این چیزی از زشت بودنه کارت کم نمیکنه مادره نمونه
مادر نمونرو با حالته تمسخر گفت و شروع به خوردن صبحانش کرد
*همین حرکاتو میکنی که هیچ آلفایی طرفت نمیاد دیگه
یونگی همونطور که دستشو به سمته دهنه یونا میبرد با حرفه جنی خشک شد
جین با نگاهه سرزنش گرش به جنی نگاه کرد و نامجون با عصبانیت واکنش نشون داد
× به حرفایی که میزنی فکر میکنی ؟
_اون داشت باهام شوخی میکرد عیبی نداره
یونگی که بعد از حرفه جنی رنگ از چهرش رفته بود بدونه خوردن صبحانش دسته یونارو گرفت تا بلند بشه
_ما دیگه باید بریم دیرمون میشه
^خدافظ ... مامانی تا عصر که برگردم غذایی که گفتم حتما برام درست کن
یونگی بعد از برداشتن لباسای خودش و یونا به طرفه در رفت و سریع یونارو بغل گرفت تا از خونه بیرون بره
الان اصلا نمیخواست بغضی که توی گلوشه سر باز کنه و ترحم برانگیز تر از چیزی که هست خودشو نشون بده
جین همینطور یونگیو صدا میزد اما یونگیو درو بست و از خونه خارج شد
×این چرندیات چی بود که گفتی ؟
جین با شنیدن صدای بیش از حد بلنده نامجون به آشپزخونه برگشت
~چه خبرتونه !
*من فقط داشتم با یونگی شوخی میکردم اونم داشت همینکارو میکرد من که نمیخواستم ناراحتش کنم
×از این به بعد حر حرفی که خواستی به کسی بزنی اول درموردش خوب فکر کن تو مگه نمیبینی زندگی اون چجوریه این حرف حتی شوخیشم درست نیست
~کافیه نامجون آروم باش
*من معذرت میخوام من که نمیخواستم ناراحتش کنم
~لطفا دیگه هیچوقت درمورد این موضوع نه باهاش شوخی کن نه حرفی بزن ... توام برو دیرت میشه
*ازش معذرت خواهی میکنم ... خدافظ
با رفتن جنی جین دوباره روی صندلیش نشست و نامجون دستاشو روی صورتش گذاشته بود و آرنجاشو روی میز تکیه داده بود
×دیشب فهمیدم که چند دیقه ای نبودی ... بازم یونگی بیخواب شده ؟
~حالش خوب نیست نامجون هر آدمی توی این دنیا نیاز به همدم داره اما اون تنهاتر از همس ما هممون کنارشیم ولی من میفهمم اون تنهاست اون نیاز به یه جفت داره کسی که بهش تکیه کنه
×ما که تمامه این سه سال تلاش کردیم محکم ترین تکیه گاه براش باشیم
~تو منظورمو میفهمی نامجون اون الان بیستو سه سالشه اما هنوز یه بارم هیت نشده هربار که من هیت میشم و تو مواظبی نگاهای اونو به خودمون میبینم نگاهاشو به جیمینو و جانگکوک میبینم اونم دوست داره یکیو داشته باشه که مثله تو و جونگکوک، مثله همه ی آلفاها که نازه امگاهاشونو میکشنو بهشون توجه میکنن بهش توجه و محبت کنه
×دیگه چیکار کنیم سوکجین تاحالا چندنفرو بهش معرفی کردمو گفته نه ... یادت نیست دفعه آخر گفت اگر انقدر سربارتونم که میخواید منو از سر باز کنید از اینجا میرم ؟
~یادمه مگه میشه یادم بره که چه بساطی درست شد ولی کلا دارم میگم که باید یه فکره اساسی بکنیم باید انقدر باهاش حرف بزنیم و کمکش کنیم تا بالاخره یه فکری به حاله این وضعیتش بکنه
×میخوای برم سراغه تهیونگ ؟
~بری بهش بگی چی ؟ بگی بچم بهت عشقه یه طرفه داره و داره خودشو زندگیشو نابود میکنه بیا باهاش جفت شو ؟ به نظرت این کار منتطقیه !؟
×پس دیگه چه غلطی کنم ؟ من پدرشم نمیتونم ببینم جلوی چشمم داره اذیت میشه اما هیچکاری ازم برنمیاد
~باید با کوک حرف بزنم ببینم تهیونگ قصد برگشت داره یا نه شاید اگر از بابت یونا با هم ارتباط بگیرن یونگی از علاقش بهش بگه و اونم بی میل نباشه .. راستش این مدت خیلی درموردش تحقیق کردم اون کسی تو زندگیش نیست و اصلنم اون آدم سابق نیست که همراهه زنش پی خوشگذرونی و تفریح بود خیلی آروم شده شاید بتونه با یونگی بمونه
×با اگر اما و شاید چیزی پیش نمیره جین
~میدونم اما بیشتر از این کاری ازم برنمیاد نام
.
.
صدای گریه ی سهون با صدای زنگه تلفنه خونه و زنگه در همه باهم مخلوط شده بود و جیمین کاملا گنگ مونده بود که باید به کدومشون برسه
باقطع شدنه تلفن به طرفه سهون رفت و بعد از بغل کردنش وقتی گریش قطع شد به سمته در رفت و با باز کردن در با چهره ی بزور لبخند دار یونگی مواجه شد
_سلام هیونگ صبح بخیر
جیمین از جلوی در کنار رفت
٫سلام بیا تو
بعد از بستنه در به طرفه اتاقه سهون رفتن
٫از این طرفا ! یونا کجاست؟
سهون با شنیدن اسمه یونا با شاخکای تیز شده سرشو از روی گردنه جیمین بلند کرد
یونگی خنده ای کرد و با نگاه به سهون جوابه جیمینو داد
_یونا الان مهده کودکه
سهون دوباره کسل شده سرشو روی شونه ی جیمین برگردوند
٫خوبه حالا وقتی پیشه همن همش دعوا میکنن
_اینجوری نگو هیونگ فقط چون یونا میخواد جونگکوکو برای خودش تصاحب کنه یکم دعوا میکنن غیره اون خیلی با هم خوبن
٫به هر حال .. خب بگو ببینم چی شده بعده این همه مدت اومدی به من سر بزنی اونم با این قیافه
_کدوم قیافه !؟
٫همین حاله گرفتت منظورمه
_نه خوبم
٫منم باور کردم
یونگی پشته جیمین رفت و با سهون چشم تو چشم شد و دستاشو به نشونه بغل گرفتنش برای باز کرد که سهونم خودشو به طرفش کشید
٫فکر کنم بچه هامونو باید با هم عوض کنیم
یونگی همونطور که سهونو توی بغلش میگرفت جوابشو داد
_عمرا من یه سال بیشتر برای یونا زحمت کشیدم
جیمین خنده ای کرد و به طرفه آشپزخونه رفت
٫قهوه ؟
_اره ممنون
٫خب بگو ببینم مشکلت چیه ؟
_باور کن مشکلی ندارم هیونگ یکم فقط خستم دیشب تا دیروقت بیدار بودم
٫من که باور نمیکنم ولی باشه
جمین با قهوه ها و یه شیشه شیر پر از شیر عسل پشته میزه آشپزخونه نشست
٫خب چه خبرا ؟
_من چه خبری میتونم داشته باشم !
٫نمیدونم شاید مثلا جفتی چیزی واسه خودت دستو پا کرده باشی هوم ؟
_از این خبرا نیست بیخود دلتو صابون نزن
٫خسته نشدی ؟ یکیو تو دانشگاه واسه خودت تور کن دیگه
_هیچکس با داشتن یونا توی تور من نمیوفته
٫ولی خیلیا هستن که ممکنه بیوفتن ... توی مهمونی سالگرد تاسیس شرکت که ماهه دیگس یه کم دقت کن ببین با داشتن یه بچه چندتا چشم دنبالته
_اونا دنباله من نیستن هیونگ دنباله پوله پدرو مادرمن
٫چه اهمیتی داره شاید یه مدت که رابطه گرفتی با یکیشون کم کم عاشقه هم شدین
_دیگه این بحثو ادامه نده بیخیال
٫خیلی خب انقدر فرار کن تا موهات رنگه دندونات بشه اونوقت دیگه هیچکس نگاتم نکنه
_هیونگ از پدره بچم چه خبر؟ کوک با تهیونگ حرف نزده تازگی؟
٫چرا اتفاقا دیروز با هم حرف زدن مثله همیشه از تو و یوناام پرسیده
_نمیخواد برگرده
٫حرفی نزده
_بالاخره والا حضرت قبول کردن عکسه بچشونو ببینن ؟
٫خودت که میدونی جوابه این سوالت منفیه
_آخه چه دلیلی داره نخواد یونارو ببینه ؟
٫اتفاقا جوابه این سوالو دیروز داده
_خب!
٫گفته نمیخوام برگردم و با دیدنه عکسه یونا مجبور به انجام کاری میشم که دوست ندارم انجامش بدم منظورش همون برگشتن به کرس
_ احمق
٫اوهوم احمقه وگرنه بعده این همه وقت سعی میکرد خودشو تغییر بده جوهیون که مرده ولی اون حقه زندگی داره چیزی که داره از خودش میگیره
.
.
.
(توی این فیک تا زمانی که آلفا و امگا همدیگرو مارک نکنن وارده رات و هیت نمیشن )





متاسفم بابته تاخیر
امیدوارم حاله جسمی همتون خوب باشه هرچند که این روزا حاله روحی هممون بده❤️‍🩹
لطفا اگر بیرون از خونه میرید مواظبه خودتون باشید 🥺

Hope (Completed)Where stories live. Discover now