PART 18

1.1K 221 46
                                    

با شنیدن کوبیده شدن در روی زمین سر خورد
درده شکمش هر لحظه تیز تر و دردناک تر میشد
بالاخره هق هقاشو آزاد کرد ... دستشو روی شکمش گذاشت
_لطفا ... لطفا تحمل کن .. هق .. لطفا فعلا همون جا بمون
به سختی دستشو به دیوارگرفتو بلند شد به طرفه آشپزخونه جایی که آخرین بار موبایلشو دیده بود رفت
تنها کسایی که میتونستن کمکش کنن جیمین و کوک بودن که تلفنه هیچکدومشون در دسترس نبود
از میز توی آشپزخونه گرفت و آروم روی زمین نشست
دردش به حدی بود که انگار تک تک استخونای بدنش داره خورد میشه
به جز درد ترسم به وجودش رخنه کرده بود
اگر تهیونگ که اونطور دیوونه شده بود برمیگشت شاید بلایی سرش میاورد
_خواهش میکنم به خاطر من .. هق ... قوی بمون
خواست با اورژانس تماس بگیره که از اینکارم منصرف شد ... اگر اورژانس میومد همه میفهمیدن جریان چی بوده
با درموندگی ناله ای کرد و به سختی به سمته اتاقش رفت ... پالتوشو پوشید و با برداشتن کیفه پولش از اتاق بیرون اومد
درد هر لحظه بیشتر امونشو میبرید و راه رفتنو براش سخت تر میکرد
از درد و غم شکستن قلبش گریه و ناله میکرد و سعی داشت با کمک گرفتن از وسایله خونو خودشو به در برسونه
_لطفا سالم بمون .. اگر .. هق .. اگر بلایی سرت بیاد من میمیرم
نزدیک در بود که صدای قفل درو شنید ... با وحشت یک قدم به عقب برگشت
تهیونگ مضطرب و آشفته درو باز کرد و به داخل خونه دوید ... با دیدن وضعیته یونگی دوباره به خودش فحشی داد و به طرفش رفت ... با دیدن عقب رفتن یونگی سره جاش ایستاد
+من دیوونه شده بودم ببخشید نمیخواستم همچین حرفایی بهت بزنم ... متاسفم واقعا معذرت میخوام ... باید بریم بیمارستان لطفا ازم نترس من اون لحظه دیوونه شده بودم حتی .. حتی دیدی که به خودمم آسیب زدم
آروم قدمی به سمتش برداشت و دستشو به طرفش دراز کرد
+بیا .. ازم نترس باید بریم بیمارستان ... من چرند گفتم اون بچه ی منم هست من دوستش دارم ... من نمیخوام اتفاقی برای دوتاتون بیوفته
_آه
یونگی که تا اون لحظه تحمل کرده بود بالاخره با تیری که شکمش کشید و دردناک تر از قبلی ها بود کمرش خم شد
تهیونگ سریع به طرفش رفت و از کنارش شونه هاشو گرفت
+باید زودتر بریم .. باید باهام آروم قدم برداری
_نمیتونم ... هق .. خیلی پایینه ... انگار ... آه ... انگار داره میاد بیرون
تهیونگ خم شد و به سختی یونگیو بلند کرد و به طرف در رفت
+ فقط یکم دیگه تحمل کن
.
.
ساعت سه نیمه شب بود و بالاخره بچه پنج ساعته قبل به دنیا اومده بود
یونگی روی تخت بیهوش بود و تهیونگ کنارش روی صندلی نشسته‌ بود و دستشو توی دسته خودش گرفته بود
به چهره ی یونگی خیره شده بود
+چطور تونستم اون حرفارو بهت بزنم ؟
از کارایی که کرده بود و حرفایی که زده بود به شدت پشیمون بود
یونگی به سختی لای پلکاشو باز کرد و بعد از چند لحظه تاری دیدش از بین رفت ... تهیونگ دستشو توی دسته خودش گرفته بود و سرش پایین بود
_تهیونگ
تهیونگ با شنیدن صدای ضعیفه یونگی سرشو بلند کرد و با دیدن هوشیاریش با ترس خودشو جلو کشید
+حالت خوبه!؟ میخوای پرستارو خبر کنم ؟
_من خوبم ... بچه خوبه ؟
تهیونگ لبخند زد
+شبیهه توئه ... خوشگله
_نمیشه ببینمش؟
+اول باید باهات حرف بزنم ... میخوای پرستارو خبر کنم ؟
_نه
بینشون دوباره سکوت شد
+من به تو و دخترمون یه معذرت خواهی بدهکارم ... من واقعا متاسفم اون لحظه اصلا نفهمیدم چیکار دارم میکنم ... حرفایی که زدم هیچکدوم درست نیست ... تو آدمه خیلی خوبی هستی ... همونطور که جوهیون بود ... تو حقت زندگی خیلی بهتر از اینه ... میشه لطفا منو ببخشی ؟
اشک توی چشمای یونگی حلقه زده بود
_من قلبم شکست
+واقعا شرمندم
_من میفهمم که شرایطه خوبی نداشتی ... فکر میکنم هیچوقت نشنیدمشون
+تو آدمه خیلی مهربونو خوبی هستی ... امیدوارم به اون چیزی که لیاقتشو داری برسی
_میشه بگی بچرو بیارن ؟
+باشه الام برمیگردم
با بیرون رفتن تهیونگ نفسشو رها کرد ... حالا قرار بود چه اتفاقی بیوفته ؟!
توی فکر بود که یکدفعه با صدای در حواسشو جمع کرد
پرستار با نخده پتو پیچ شدش که پشتشم تهیونگ بود وارده اتاق شدن
¢خیلی دختره قشنگی دارید
پرستار با لبخند جلو رفت
¢دوست دارید بغلش کنید یا بزارمش کنارتون ؟
_میشه بغلش کنم !
¢چرا نشه ... لطفا تختشونو یکم بیارید بالا
تهیونگ تخته یونگیو بالا آورد و پشتش بالشته دیگه ای گذاشت
پرستار جلو رفت و دختر کوچولورو توی بغلش گذاشت
_من بلد نیستم نگهش دارم
پرستار با لبخند روش نگه داشتنه بچرو به یونگی یاد داد و از اتاق بیرون رفت
یونگی به نخدش نگاه میکردو  اشکاش همراه با لبخنده بزرگش که لثه هاشم معلوم بود روی صورته دخترش میریخت
_خیلی خوشگله
تهیونگ از خوشحالی یونگی و دیدن بچه ای که از وجوده خودش بود خوشحال بود
بالاخره تونست بچه ی خودشو داشته باشه
_ببینش چقدر نازه
+آره خیلی دوست داشتنیه
یونگی پشته سره هم قربون صدقه ی نخدش میرفت و تهیونگ با لبخند به ذوقه اون و دخترش نگاه میکرد
_کاش نونا ام میدیدش ... حتما الان کلی ذوق میکرد
+اون برای دیدن این لحظه داشت لحظه شماری میکرد اما خب ... سرنوشته ما تلخ بود
_واقعا متاسفم
+یونگی من ... من امکان نداره بچه ی خودمو دوست نداشته باشم ولی من نیمتونم
_چی؟
+من قرار بود با جوهیون این بچرو بزرگ کنم ... ما میخواستیم با عشق زندگیمونو با حضور این کوچولو ادامه بدیم اما الان که جوهیون رفته من خیلی تحته فشارم ... من نمیتونم این بچرو بدونه جوهیون قبول کنم
_پس چیکار میخوای بکنی!؟
+تو حق داری به اون چیزایی که میخواستی برسی اصلا حق داری این بچرو نخوای ولی اگر تو نخوایش من مجبور میشم سرپرستیشو به یکی دیگه بدم ... من جای تو نبودم اما توی این مدت دیدم که تو چقدر از بابت از دست دادنه خانوادت عذاب کشیدی  ... اگر تو نگهش داری شاید پدر نداشته باشه اما هیچوقت بلاهایی که سره تو اومده دیگه سره اون نمیاد
_این خیلی ناعادلانس ... یعنی اون هیچوقت قرار نیست درمورده پدرش بدونه؟!
+شاید سالها بعد برگشتم اما الان نمیتونم ... من میخوام از کره برم ... تو این بچرو میخوای یا نه !؟
_من نمیتونم ... من میخوامش
+من پولی که قرار گذاشته بودیمو بهت میدم
_ولی من یه چیزی میخوام
+چی؟
_لطفا بهم قبل‌ از رفتن کمک کن که از پدر و مادرم فرار کنم
+منظورت چیه؟
_من نمیخوام اونا پیدام کنن .. حتی نمیخوام جیمین هیونگ و جونگکوک هیونگ بدونن کجام
+من چیکار میتونم برات بکنم !؟
_لطفا بیا همین الان از اینجا بریم خونت من وسایلمو بردارمو برم ... مطمئنم فردا صبح جیمین هیونگ میاد دنبالم و دیگه نمیتونم کاری که میخوامو بکنم
+اینکه تو زندگیت میخوای چیکار کنی به من ربطی نداره ولی تو میتونی از پسه خودت و این بچه بر بیای ؟! اونا پدرو مادرتن معلومه که دوستت دارن شاید بد نباشه بهشون فرصت بدی
_من نمیتونم .. کلی با خودم کلنجار رفتم ولی نمیخوامشون .. اونا تو روزای سخت زندگیم نبودن از این به بعدم نمیخوام باشن
+باشه هرطور که خودت راحت تری ... من میرم کارای ترخیصتو انجام بدم
با بیرون رفتن تهیونگ دوباره به دخترش نگاه کرد
_اسمتو چی بزارم هوم ؟! ... تو از حالا به بعد نور و امیده زندگیه منی ... به نظرت یونا چطوره ؟ یونا یعنی نوره خدا ... تو نوره زندگی منی یونا کوچولو ... از این به بعد قراره فقط همدیگرو داشته باشیم
.
.
ساعت پنجه صبح بود که به خونه برگشتن یونگی به سختی میتونست راه بره و تهیونگ به دنبالش بود تا هرچیزی که میگفتو براش جمع کنه
_میشه از وسایله یونا ام برام بزاری؟
+اره بیا هرچی میخوایو بگو که جمع کن
تهیونگ از توی اتاقش یه چمدون دیگم آورد و کلی وسیله برای دختر کوچولوش برداشت‌
_فکر کنم هر چیزی که لازم بودو برداشتیم
+پس بیا زودتر بریم
تهیونگ وسایله خودش و یونگیو کناره در گذاشت و قبل از رفتن دوباره به سمته خونه برگشت
تمامه چیزایی که توی اون چندسال زندگی کرده بود از جلوی چشماش رد شد ... جوهیونی که همیشه با لبخند کناره در راهیش میکرد ... حالا دیگه قرار بود این خونه و تمامه خاطراته خوششو رها کنه و بره ... دفتره زندگیش تا اونجا بسته شده بود ... دیگه باید یه زندگی جدید ولی با غم دوری از جفتی که به اندازه ی تمامه وجودش عاشق بودو شروع کنه ... بالاخره هر شروعی یه پایانی داره اما چقدر پایانه زندگی اونا کوتاه و دردناک بودو کوتاه ... اشکاش که روی گونه هاش ریخته بودو با پشته دست پاک کرد و بالاخره از در بیرون رفت
.
.
روبه روی در بهزیستی ماشینو نگه داشت
هیچکدوم حرفی نمیزدن
_فکر کنم دیگه باید از هم جدا بشیم
+یونگی ... میشه یه لحظه بغلش کنم !
_معلومه
تهیونگ با ترس دخترشو بغل کرد ... چقدر احساس خوبی داشت ... گرگش از نزدیکی به تولش خر خری کرد ... ته میدونست قراره تمامه عمر این لحظرو به خاطر داشته باشه ... زمانی که دخترکشو رها میکنه
+امیدوارم منو درک کنی و ببخشی که از داشتن پدر محرومت میکنم
سرشو پایین برد و بوسه ای روی گونه ی لطیف اومگای تو بغلش زد
+لطفا بهش بگو که خیلی دوستش دارم
یونگی سرشو به علامت تایید تکون داد
دوباره یونارو به بغله یونگی داد و از ماشین پیاده شد ... وسایله یونگیو از ماشین بیرون گذاشت و کنارش ایستاد
+فکر کنم وقته خداحافظیه
یونگی بغض کرده بود
تهیونگ جلو رفت و یونگیو آروم توی بغلش گرفت
+امیدوارم یه روزی دوباره ببینمت ... هم تورو هم نخدمونو
یونگیو از بغلش بیرون آورد
+مطمئنم خیلی خوب بزرگش میکنی
لبخندی به یونگی که به زور میخواست اشکاشو نگه داره زد و دستشو روی گونش گذاشت
+نمیخوای چیزی بگی ؟
یونگی روی پنجه ی پاهاش ایستاد و بوسه ای روی گونه ی تهیونگ گذاشت
_میدونم چقدر سخته که کسی که انقدر دوستش داریو از دست بدی اما لطفا زندگی کن ... لطفا خوب باش
+تمامه تلاشمو میکنم
تهیونگ دستشو داخلع جیبه داخله کتش برد و کاغذیو همراه  با یه زنجیر بیرون آورد
+اینو برات خریده بودم که وقتی بچرو به دنیا آوردی بهت هدیه بدم
ته جلو رفت و گردنبندو به گردن یونگی انداخت
+امیدوارم دوستش داشته باشی ... درواقع سلیقه خودم و جوهیون بود
_خیلی قشنگه ... متشکرم 
+اینم اون پولی که قولشو داده بودم ... مواظبه خودتون باش
بوسه ای روی پیشونی یونگی گذاشت و بعد از نوازش لپ دخترش سواره ماشین شد و شاید برای همیشه یونگی و دختروش ترک کرد
.
.
یونگی کناره پنجره نشسته بود و دخترشو توی آغوشش داشت و همزمان تهیونگ توی هواپیما کناره پنجره نشسته بود
هردو به آسمون نگاه میکردن
به آیندشون فکر میکردن
آیا بازم میتونستن همدیگرو ببینن ؟!
شاید یه روزی تهیونگ برمیگشت
شاید یه روزی بالاخره زندگی یونگی روی آرامشو به خودش میدید

یونگی کناره پنجره نشسته بود و دخترشو توی آغوشش داشت و همزمان تهیونگ توی هواپیما کناره پنجره نشسته بود هردو به آسمون نگاه میکردن به آیندشون فکر میکردن آیا بازم میتونستن همدیگرو ببینن ؟!شاید یه روزی تهیونگ برمیگشت شاید یه روزی بالاخره زندگی یونگی رو...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اینم گردنبند یونگی

خودم سره آخر این پارت اشکم درومد و به قولی عر زدم 😢
هق 🤧

میدونید یه جورایی درواقع یه بخش از داستان تموم شد و قراره از پارته بعد وارد یه بخشه دیگه بشیم 🥲

این پارت طولانی ترین پارتیه که تاحالا نوشتم 😮‍💨

منتظر ووت و کامنت هستم ♥️

بچه ها من درسته زود به زود آپ میکنم ولی خب باید بنویسم تا آپ کنم هی نیاید سوراخم نکنید وقتی پارتو آماده کنم آپش میکنم دیگه 😶‍🌫️

راستی عکسه نخدو کاور این پارت گذاشتم 🥺 دیدیدش!؟

Hope (Completed)Where stories live. Discover now