PART 36

951 202 25
                                    

با شنیدن صدای خنده های ریز و بلندی که میومد آروم لای پلکامو باز کردم ... به قدری خسته بودم که حتی یادم نبود چه اتفاقی چند ساعت قبل افتاده اما با گذشت چند لحظه و هوشیار شدن کامل همه چیز یادم اومد .. بالشت زیره سرمو بو کردم و تمامه وجودم با عطر تهیونگ پر شد
لبخندی سرشار از آرامش زد
تهیونگ بعد از اولین رابطمون ازم مراقبت کرد و حتما وقتی تو ماشین خوابم برده اینطوری بغل کرده و آورده اینجا و به عنوان یه پدره نمونه داره از دخترمون مواظبت میکنه ... اینا تمامه اون چیزایی ان که سه سال منتظرشون بودم و الان نمیدونم چه اسمی روی حسی که دارم بزارم ...
آروم روی تخت نشست و با احساس درد کمی اخم کرد اما با شنیدن دوباره ی صدای خنده ی یونا که از ته قلبش بود بدونه توجه به دردش آروم بلند شد و به طرف در رفت
با باز کردنه در و دیدن یونایی که توی بغل تهیونگ بود و هردو قهقهه میزدن فقط کنار در ایستاد و نگاهشون کرد چقدر دیدن این صحنه براش لذت بخش بود ... رویایی که به حقیقت پیوسته بود
+اوه بیدار شدی !
یونارو از بغلش بیرون آورد و روی زمین گذاشت و به طرفه یونگی رفت و دستشو بینه دستای خودش گرفت و با انگشت شصتش نوازشش کرد
+بهتری ؟
_آره خوبم نگران نباش
+معذرت میخوام حتما خیلی سرو صدا کردیم که بیدار شدی
_نه به خاطر شما بیدار نشدم اما از دیدنه اینکه اینطوری باهم خوشحالید منم سرحال شدم
+منم میخواستم کم کم بیام بیدارت کنم چون شام آماده شده
_ساعت چنده ؟
+۹:۳۰
تهیونگ دسته یونگیو گرفته بود و به طرف آشپزخونه میرفت
_مامانم زنگ نزد ؟
+چرا زنگ زد منم گفتم امشب اینجا پیشه من میمونید بعدم گفت گوشیو بدم بهت اما من گفتم رو کاناپه خوابت برده هروقت بیدار شدی بهش زنگ میزنی
با رسیدن به آشپزخونه یونگی دستشو از دسته ته بیرون آورد و به طرفه یونایی که رو صندلی با یه پیشبند بزرگ که بهش بسته شده بود ایستاده بودو لبخند میزد رفت
_سلام عشقه من
یونارو همونطور که روی صندلی ایستاده بود بغل کرد و مثله همیشه هردو شروع به بوییدن رایحه همدیگه کردن
^سلام مامانی
_میبینم بهت خوش گذشته شیطون
یونا با ذوق خوشدو از بغله یون بیرون کشید و با چشمایی که از هیجان گرد و درشت شده بود شروع به تعریف کرد
^با بابا یه کیکه کاکائویی درست کردیم بعد بابا گفت شامم درست کنیم برو ببین داخلشو همه ی خوراکیای توشو من خورد کردم خیلی ام یه اندازه و خوب بعدشم اصلنم کثیف کاری نکردم
یونا با افتخار تعریف میکرد و هرجا که میخواست زیاد بودنو نشون بده دستاشو تا جایی که میتونست باز میکرد و در آخر حرفش دستاشو روی سینش جمع کرد
یونگی بینی یونارو بینه دوتا انگشتش گرفت و کمی کشید
_چه دختر خوبی دارم من
+خب دیگه بسه وقته شامه
ته یونگیو به طرفه صندلی که بیرون کشیده بود هدایت کرد و روش نشوندش و بعد به کمکه یونا رفت و بعد از دراوردن پیشند اونم روی صندلی نشوند
_چه پدرو دختری ... ببین چه بویی میده غذاشون
+ما اینیم دیگه
ته جلو اومد و مشتشو به سمته یونا گرفت و بعد از برخورد مشته کوچولوی یونا به دستش دوباره مشغوله ریختن غذا شد
وقتی برگشت دوتا ظرف جلوی او دو گذاشت و بعد از برداشتن ظرفه خودش کنارشون نشست
(میزه آشپزخونه گرده و دسترسیشون به هم خیلی راحته و به همدیگه خیلی نزدیکن )
وقتی شروع به غذا خوردن کردن یونگی خواست به یونا توی غذا خوردن کمک کنه که ته جلوشو گرفت
+تو بهتره به خودت برسی من حواسم به این خانم کوچولو هست
هرسه مشغوله خوردن بودن که یونگی به حرف اومد
_باید بعد از برداشتن یونا از مهد بیدارم میکردیو میبردیمون خونه
+اولا اینکه نمیتونستم با اون حال ببرمت خونه چون از دسته بابات نمیتونستم فرار کنم و دوماً مگه دوست نداری از اینکه الان پیشه همیم و اینجایی؟
_معلومه که دوست دارم اینجام دیوونه فقط همینطوری گفتم
+میخوام بیام یه زور خونتون ... میخوام با پدرو و مادرت حرف بزنم
_درمورده چی ؟
+درمورده اینکه میخوام هرچه زودتر ازدواج کنیم من دیگه اصلا دوست ندارم تنها باشم
یونگی با دلخوری قاشقه پره برنجو توی دهنش گذاشت و سرشو پایین انداخت
_به نظرت اول نباید با من حرف بزنی ؟!
+معلومه که قبلش باتو صحبت میکنم اما اونطور که یادم میاد تو تا عصر امروز مشکلی با باهم بودنمون نداشتی
_لطفا اینجوری فکر نکن که حتما باید برای هرچیزی اجازه ی پدرمو بگیری
+ته دستشو روی رونه گذاشت و کمی نوازشش کرد
+چی اذیتت میکنه ؟
یونگی همونطور که سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد جوابه تهیونگو داد
_ الان عهد دقیانوس نیست منم یه امگای تو سری خور نیستم
+منظورتو میشه واضح بگی
با افتادن چاپستیکه یونا روی زمین حرفشون نصفه موند
^ببخشید
+عیبی نداره عزیزم
همین که تهیونگ پاشد تا دوتا چاپستیکه دیگه بیاره یونا از سره جاش بلند شد
^من دیگه سیر شدم
+اما تو که خیلی کم خوردی !
_بیشتر از این بخوره حالش بد میشه
+باشه میخوای دستاتو بشوری ؟
یونا با تکون دادنه سرش تایید کرد و هردو به طرفه سرویس رفتن
یونگی با دیدنه ظرفه خالی شده ته از سره جاش بلند شد و شروع به جمع کردنه میز کرد و بعد مشغول شستنه ظرفا شد
تهیونگ بعد از اینکه تلویزیونو روی کانالی که انیمیشن پخش میکرد تنظیم کرد به آشپزخونه برگشت و با دیدنه یونگی که پشت بهش کناره سینکه آروم جلو رفت و از پشت بغلش کرد
_هه .. ترسوندیم
تهیونگ سرشو روی شونه ی یونگی گذاشت
+برای چی تو جمعشون کردی خودم انجام میدادم اینجوری سرپا موندن خوب نیست برات بشین خودم میشورم
_نه مشکلی ندارم میتونم انجامش بدم
تهیونگ برای اینکه با یونگی کل کل نکنه دیگه حرفی نزد و توی همون پوزیشن موند و با تموم شدنه ظرفا بالاخره خودش سکوتو شکست
+چیه که اینطور اذیتت میکنه ؟
_من تا هیجده سالگیم فقط با یه زن که مسئوله یتیم خونه بود سرو کار داشتم و فقط گاهی اون بود که برام نظر میداد و به جز اون من تمامه زندگیم سرخود بودم و هیچکس به جام تصمیم نگرفته .. چه خوب و چه بد هرچی بوده نظره خودم بوده ... مامانو بابام به خاطر اینکه خیلی دیر منو کنارشون دارن همیشه سعی میکنن ازم مواظبت کنن اما خیلی وقتا جفتشون البته بیشتر بابا سعی میکنن یه جورایی با تغییر دادنه نظراتم منو کنترل کنن
+اونا فقط نگرانتن
_میدونم اما من دوست ندارم بقیه فکر کنن باید به جای من همیشه اجازه ی چیزایی که مربوط به منرو از اونل بگیرن ... حتی توام اینطوری فکر میکنی
+نمیخوام دروغ بگم شاید دیگران همچین فکری بکنن اما من نه .. اصلا و ابداً
_اما تو گفتی از ترسه بابا منو نبردی خونه
+این فرق داره ... من بعد از سه سال برگشتم و این درست نیست که ما بعد از یه هفته باهم رابطه ای داشتیم که برخلافه قولی که به پدرت دادم که مواظبت باشم بدتر باعث شدم اذیت بشی
_من اذیت نشدم بعدشم این زندگیه منه چه اذیت بشم و چه نشم به کسی ربطی نداره
+اما اونا کسی نیستن یون اونا پدرو مادرتن لطفا درک کن به نظرم تو بیش از حد داری به این موضوع تیزبینانه نگاه میکنی
_اما توام که یه هفتس باهاشون آشناشدی خیلی راحت اینو فهمیدی که جرات نکردی ببریم خونه
+آه بسه دیگه هی اینو نگو اصلا من دلم میخواست یه بهانه جور کنم بیارمت خونم خوب شد !؟
_این شد یه حرفی
+ببین اونا پدرو مادرتن و من به عنوان همسرت وظیفمه که بهشون بگم و حتی میخوام یه روز باهم بریم پیشه پدرو مادره خودم تا به اونام بگیم فکر نکن که من مثلا میخواستم از پدرت اجازه بگیرم یا همچین چیزایی
یونگی سرشو چرخوند و به صورته ته که همچنان روی شونش بود نگاه کرد
_جدی؟
+معلومه .. لطفا دیگه اینجوری فکر نکن و خودتو آزار نده به هرحال ما به زودی قراره ازدواج کنیم و تو پیشه اونا زندگی نمیکنی که این روال ادامه داشته باشه
یونگی بوسه ای روی گونه ی ته گذاشت
_مرسی
تهیونگ یونگیو برگدوند و لبخند زد
+خوبه که دوباره سرحال شدی
بوسه ای نک بینی یونگی گذاشت و به سمته صندلی برد و دوباره نشوندش
_بیا بریم پیشه یونا
+میریم یکم صبر کن
تهیونگ لیوانیو پره آب کرد و با یه ورق قرص دوباره پیشه یچنگی برگشت و کنارش نشست
+من برات قرص گرفتم اما تصمیم خوردن یا نخوردنش با خودته من خوشحال میشم که بازم بچه داشته باشیم و اگر تو دوست نداشتی میتونیم فعلا صبر کنیم هرچند که قطعی نیست که برای اولین بار یچه‌ای در کار باشه یا نه
_تو دوست نداری که بخورمشون ؟
+من دوست دارم تو راحت باشی این تصمیمی نیست که من تنهایی بگیرم بعدشم ما همین حالاشم یه کوچولو داریم مطمئناً برای داشتن بچه دیر نکردیم
یونگی دسته تهیونگو گرفت و سرشو پایین انداخت
_معذرت میخوام اما من فعلا نمیتونم
+این چه حرفیه
دستشو زیره چونه ی یونگی برد و سرشو بلند کرد
+من که بهت گفتم تو برام مهمی ... من که قرار نیست نه ماه نگهش دارم و کلی کارای سخت بکنم این بدنه توئه تو اول باید بخوای بعدش من
_خیلی خوشحالم که درک میکنی
تهیونگ قرصو از ورق دراورد و توی دهنه یونگی گذاشت
+زیاد آب بخور باهاش
بعد از خوردنه قرص هردو با لبخند به هم خیره شده بودن که یکدفعه چهره ی یونگی از خندان به متعجب تبدیل شد
_وای کاملا یادم رفته بود ... اینجا همون خونه ایه که گفته بودی ؟
+معلومه که نه اینجارو قبل از برگشتم آقای جانگ آماده کرده بود ما قرار نیست اینجا باشیم
_فردا تعطیله میتونیم سه تایی بریم ببینیمش
+دقیقا
_فکر کنم یونا خوابش برده
هردو بلند شدن و تهیونگ بعد از بغل کردنه یونا که روی کاناپه خوابش برده بود به طرفه اتاقی یونگی هنوز ندیده بودنش رفت
_کجا داری میبریش؟
+میبرم بزارمش اتاق کناری خودمون
_نبرش اونجا نمیشه
+چرا !؟
_پیشه خودم همیشه میخوابه نصفه شب یه دفعه بلند میشه میبینه نیستم گریه میکنه
تهیونگ به طرفه اتاقه خودشون رفت
_همیشه میچسبه بهم میخوابه و سرشو میزاره روی گردنم که رایحمو خوب حس کنه
+پس بخواب که بزارمش کنارت
یونگی شونه هاشو بالابرد
_با اینا بخوابم ؟
ته نگاهی به شلوار جینه یونگی و لباسای بیرونیش کرد
+بزار الان بهت لباس میدم
_یوتارو بزارش وسطه تخت خودمون کنارش بخوابیم عادت داره غلت بزنه یه وقت میوفته پایین
تهیونگ بعد از فیکس کردنه جای یونا برگشت و به سمته کمدش رفت
+خیلی از من کوچیکتر نیستی اما فکر کنم بازم لباسام برات بزرگ باشه .. چی میپوشی معمولا ؟
_هرچی بدی خوبه
بعد از دقایقی حالا یونگی با یه ست بلوز شلوار که براش بزرگ و گشاد بود کناره یونا روی تخت خوابیده بود
+خیلی چلوندنی شدی
_هیششش بسه دیگه بیا بخواب
+با دیدنت تو اون لباسا خواب از سرم رفت
_سییییس بچه بیدار میشه
+اینطوری نمیتونم بخوابم یونا دسترسی بهتو ازم گرفته
_یچه شدی !
+اگر بعد از ازدواجم همین کارو ادامه بدید من نمیزارما
_حالا فعلا بخواب
+آخه یعنی چی !؟ قراره هرشب همینطوری بینه ما باشه !
_چقدر غر میزنی






امیدوارم دوستش داشته باشید 🙃
اینم باید بگم به زودی یه کوچولو هیجانم داریم ☺️
لطفا ووت و کامنت یادتون نره ♥️
خیلی خوشحال میشم که باهاتون صحبت میکنم

Hope (Completed)Where stories live. Discover now