PART9

1K 225 32
                                    

=خیلی خب حالا بدون تفره رفتن زود حقیقتو بگو
#اونا یه بچه ی دیگه ام به جز جنی دارن
=جین حاملس؟
هوسوک سرشو به نشونه ی منفی بودن جوابش تکون داد
=پس جریان بچه چیه؟
#نامجون و جین از وقتی گرگشون بالغ شد فهمیدن جفته همدیگن ... دوتا بچه که عاشقه هم بودن ... اما پدر بزرگ به خاطر منفعت خانواده میگفت جین که امگای خاصیه باید با یه کسی ازدواج کنه که باعثه زیاده شدن اعتبار و قدرت خانواده بشه نه با پسر عموش ... اون دوتا هرجوری بود مقاومت کردن و تونستن این مشکلو حل کننو باهم بمونن اما پدر بزرگ اجازه نداد ازدواج کنن ... یه مدت بعد جین متوجه میشه حاملس و از ترسش با نامجون سعی میکنن اینو از همه مخفی کنن ...
=چرا مخفی کردن ؟ .. همه قبول کرده بودن که اونا باهم باشن
# خب اونا هنوز ازدواج نکرده بودن و داشتن درس میخوندن حتی هنوز خرجشونم پدر و مادرشون میدادن ... اونوقتا هم عمو و هم پدر ما با پدر بزرگ هم عقیده بودن و میگفتن نامجون و جین نباید باهم باشن
واسه ی همین ترسیدن و چیزی نگفتن ... یه مدت هردوشون خوابگاه زندگی کردن که همون دوره ی بارداری جین بود .... اما ماه های آخر پدربزرگ میفهمه و میره سراغشون ... مجبورشون میکنه که بچرو به کسه دیگه ای بسپرن
=چرا ؟
#چون هنوز امیدوار بوده که بتونه مانع ازدواجشون بشه و خب حضور یه بچه این اتفاقو غیره ممکن میکرد ... چون پدرو مادرامونم با موضوع ازدواج و باهم بودنشون مشکل داشتن پدر بزرگ تهدیدشون میکنه اگر قبول نکنن هردوشو بی آبرو کنه و کاری کنه همه تردشون کنن ... جین بچرو به دنیا میاره ... یه امگای نر ... پدربزرگ بچرو ازشون میگیره و میگه که حتما به یه خانواده خوب سرپرستیشو میده ... بعد از اون ماجرا وقتی میخوان ازدواج کنن بازم پدربزرگ مانع میشه و اونوقته که دلیله اصلی اینکه چرا بچشونو ازش گرفتو میفهمن ... اونا با هر سختی بود ازدواج کردن و ۵ سال بعد از ازدواجشون پدر بزرگ فوت شد ... اونوقت بچشون ۷ ساله بوده پس سعی میکنن پیداش کنن اما موفق نمیشن ... وقتی پدربزرگ زنده بود سعی کردن پیداش کنن اما پدربزرگ میفهمه و بهشون میگه امکان نداره بزاره کاری که میخوانو بکنن ... اونا سالهاست که دنبال گمشدشونن اما هیچ خبری نمیتونن ازش پیدا کنن... جین دیگه طاقتش تموم شده ... اون وقتی ۲۰ سالش بود بچشو به دنیا آورده و یکی به زور بچشو ازش گرفته معلومه که بعد از این همه سال دیگه طاقت نداره
=چرا تاحالا به ماها چیزی نگفتن ؟
#خب شماها که نمیدونستید چه اتفاقاتی افتاده چرا باید از چیزی خبردار میشدید! ... اونا که پدر و مادر اون بچن نتونستن پیداش کنن شما چه کاری از دستتون بر می اومد ؟
∆تو از کی خبر داری هوسوک ؟
#حدوده سه چهار ساله ... منم اتفاقی حرفاشونو شنیدم و مجبور شدن بهم بگم .. بعدم مجبورم کردن به کسی چیزی نگم ... جین میگفت نمیخوام همه بفهمن ما دوتا چقدر بی عرضه بودیم
.
.
یونگی از وقتی چهار ماهه شده بود شکمش کلی بزرگ شده بود و موقع راه رفتن بیشتر سعی میکرد از یه چیزی کمک بگیره تا اتفاقی نیوفته
الانم برای تعیین جنسیت نخد اومده بودن پیشه جونگکوک
تهیونگ دسته یونگیو گرفته بود و کمکش کرد روی تخت بخوابه
&بلوزتو بده بالا
با برخورد اون ژله سرد به پوسته شکمش کمی تکون خورد
جونگکوک پروپو روی شکمش گذاشت و شروع به حرکت دادنش کرد
&خیلی خب چقدرم تپلیه ... یونگی به نظرت دختره یا پسر ؟
_نمیدونم
&دوست داری بچه چی باشه ؟
_دختر
&اوه جدی ... تو چی جوهیون تو دوست داری چی باشه ؟
/برام فرقی نداره همین که هست کافیه
&وتو چی ته ؟
+دوست دارم دختر باشه
&اوه بد شد که
_پسره ؟
&نه دختره
جونگکوک بهشون لبخند زد
&بهتون تبریک میگم ... دختره ... یه دختره تپلی ... از رایحشم که معلومه امگاس
تهیونگ و جوهیون بدونه توجه به دونفر دیگه ای که توی اتاقن همدیگرو در آغوش گرفته بودن و میبوسیدن
جوهیون گریه و میگرد و از خوشی فقط کم مونده بود بال دربیاره
جونگکوک که همچنان بدونه توجه به اون دوتا مشغول سونوگرافی بود چشمش به یونگی بود که بی صدا داشت گریه میکرد و اشکاش از روی شقیقه هاش روی بالش سر میخورد
اشکای یونگیو پاک کرد و دستشو روی گونش گذاشت
&متاسفم یونگی .... میدونم غمه بزرگیه اما نباید خودتو اذیت کنی
_من خیلی تنهام میشه یکم باهم حرف بزنیم
&ای مرغای عاشق برید بیرون با یونگی کار دارم
+چرا؟ چیشده ؟! مشکلی داره ؟!
&نه فقط برید بیرون
جونگکوک شروع به پاک کردن شکمه یونگی کرد و کمکش کرد بشینه و آروم لباسشو مرتب کرد
از روی صندلیش بلند شد و روبه روی یونگی ایستاد
دستاشو دورش پیچید و یونگیو توی آغوشش جا داد
&این کاریه کردی ... تو بهشون گفتی که قبول میکنی بچرو بهشون بدی ... میدونم سخته و برای یه امگا چقدر دردناکه که بچشو رها کنه اما تو مجبوری اینکارو بکنی
یونگی هقی زد و اشکاش شروع به باریدن کرد
_اشتباه کردم .. من .. نمیتونم ولش کنم
&اما تو اون تعهد نامرو امضا کردی نمیتونی بزنی زیرش
_از وقتی رایحشو احساس ...هق .. میکنم عاشقش شدم .. من نمیتونم ترکش کنم ...هق .. یکی بهم بگه چیکار کنم
&تو آدمه قوی هستی یونگی ... تو میتونی تحمل کنی ... خوی یادمه وقتی میخواستم ردت کنم فکر میکردم بعدش میخوای کلی گریه و زاری کنی و خواهش کنی که ردت نکنم اما تو برخلاف تصورم بودی .. بدونه اینکه خم به ابرو بیاری قبول کردی و گفتی دیگه تو زندگیت سبز نمیشم
_دروغ گفتم ..هق... دروغ گفتم ... من قوی نیستم من فقط اداشو در میارم ... وقتی ردم کردی تا چند روز مریض شدم ..هق .. من از درون مردم چون فهمیدم حتی جفتمم منو نمیخواد ... چرا همه فکر میکنن من قوی ام ... هق ... من قوی نیستم من فقط تمام عمر بهم ظلم شده و مجبورشدم خودمو قوی نشون بدم ... منم میخوام آلفا داشته باشم ... خانواده داشته باشم ... هق .. من بیچاره فقط یکیو میخوام که دوستم داشته باشه ... من اشتباه کردم ... حالا چطوری بچه ای که از وجوده خودمرو بزارمو برم ... هق .. یکی بهم بگه من چیکار کنم
جونگکوک همچنان یونگیو توی آغوشش نگه داشته بود و به حرفاش گوش میداد
واقعا چرا یونگی انقدر باید سختی میکشید!
بالاخره بعد از چند دقیقه یونگی آروم شد
جونگکوک با لیوانه آبی به سمتش اومد
&یکم از این بخور
یونگی تشکره ارومی کرد و لیوانو ازش گرفت
&تو چهار ماهه پیشه جوهیون و تهیونگی ... دوست داری امروزو با جیمین باشی ؟
.
.
جیمین بعد از تماسه جونگکوک و شنیدن ماجرا اومد دنباله یونگی
٫خب بگو ببینم چیکار دوست داری بکنیم ؟
_نمیدونم
٫میتونیم بریم کافه ،رستوران ،سینما ، پارک دیگه نمیدونم خیلی جاها حالا بگو ببینم کجا میخوای بری؟
_میشه بریم یه جا یه کم تاب سوارشم !
٫معلومه که میشه
جیمین یه پارکه آروم پیدا کرد که هیچ بچه ای اطرافش نباشه تا یونگی بتونه راحت تاب بازی کنه
جیمین طرفه یونگی رفت و دستشو گرفت و کمکش کنه
٫فقط هوا خیلی سرده زود باید ببرمت یه جای گرم
به تاب که رسیدن جیمین نگهش داشت تا یونگی در امنیت کامل روش بشینه و بعد آروم شروع به هل دادنش کرد
٫لطفا صورتتو با کلاه و شالت بپوشون یه وقت سرما نخوری
_من خوبم نگران نباش
بعد مدتی سکوت جیمین شروع به صحبت کرد
٫یونگی
_بله
٫توازم بدت نمیاد ؟
_.....
با سکوته یون حرفشو ادامه داد
٫من هیچوقت نفهمیدم جونگکوک جفتشو پیدا کرده شاید اگر اونموقع تورو میدیدم تشویقش میکردم که کنارت بمونه
_اون حتی اگر کسیم تو زندگیش نبود کناره من نمیموند ... اون تحصیل کردس و یه پزشکه معروفه ،از یه خانواده ی با اصلو نسبه ،پولداره ، خوشق قیافه و خوش هیکله ... کسی که این شرایطو داره چرا باید با منه رنگو رو رفته که نه دانشگاه رفتم و نه کسو کاری دارم جفت بشه!؟
... اون هیچوقت منو به عنوانه همسرش قبول نمیکرد .... من ازت بدم نمیاد حداقل خوشحالم از زوجی که الهه ماه انتخاب کرده یکیشون سرنوشتنش انقدر خوبه ... من هیچوقت دوستی نداشتم حتی وقتی تو بهزیستیم بودم با کسی دوست نمیتونستم بشم ...تو خودت خوب میدونی با امگاهایی که نرن چه برخوردی میکنن ... وقتی اونجا بودم، وقتی مدرسه رفتم تمام مدت آزارم دادن ... البته تو خیلیم متوجه نمیشی چون خانواده ای داشتی که به پشتوانه اونا تو اون مدارس باکلاس کسی جرئت نکنه بهت نزدیک بشه ... اما الان خوشحالم که تو هستی ... احساس میکنم اولین دوستی هستی که تو زندگیم دارم ... وقتی پیشمی خیلی حالم بهتره
٫خوشحالم که این حسو بهم داری و واقعا به خاطر رد شدنت از طرف کوک متاسفم امیدوارم بتونی یه آلفای خوب پیدا کنی که واقعا دوستت داشته باشه
_میشه وقتی همه چی تموم شد تو دوستم بمونی ؟ ... مطمئنن اون موقع خیلی تنهاتر میشم
٫تو تا آخره عمرت میتونی واسه هرکاری روی من حساب کنی
_پس ببرم این رستوران روبه رویی برام پیتزا بخر خیلی بوی خوبی میاد
٫ای فرصت طلب

این پارتم به خاطر mobina_97 آپ کردم که نمیدونست چطوری تا خوندن این پارت صبر کنه 😌

امیدوارم این پارتو دوست داشته باشید 🙃
کم کم قراره اتفاقاته تلخ و شیرینی بیوفته که خودم خیلی براش هیجان دارم 😅 منتظرشون باشید

منتظر نظراتو ووتاتون هستم 😂♥️😁

Hope (Completed)Where stories live. Discover now