PART 13

1K 221 33
                                    

جین با دیدن چشماش بیشتر اشک ریخت
چه بلایی سره پسر کوچولوش اومده بود !
جین به طرفه یونگی رفت و اونو توی آغوشش گرفت
چقدر عطره یاسشو دوست داشت
اما یونگی جینو بغل نکرد به پدرش نگاه کرد
اون هم داشت گریه میکرد
یونگی خودشو از آغوش جین بیرون کشید
چقدر در حضوره اونا آرامش پیدا کرده بود
این حسی بود که سالها میخواستش اما هیچوقت نتونسته بود به دستش بیاره
جین با کمی تعجب به یونگی نگاه کرد
٫بهتره بشینید
با حرفه جیمین بالاخره سکوت شکست همه روی کاناپه نشستن
توی این جمع ۷نفره هیچکس حرفی نمیزد
همه فقط در سکوت منتظر واکنش همدیگه بودن
~خیلی خوشحالم که پیدات کردیم
با دیدنه سکوت یونگی نامجون ادامه داد
×ما سالها دنبالت میگردیم و این مثله یه معجزست که بعد از ۲۰ سال تونستیم ببینیمت عزیزم
با ادامه دار شدن سکوته یونگی اینبار کوک شروع کرد
&اگر راحت نیستید ما میتونیم تنهاتون بزاریم
_خیلی مهم نیست شما چهارنفر همه چیزو میدونید
با شنیدن صدای آروم یونگی گریه ی جین بیشتر شد
وقتی دوباره سکوت حکم فرما شد نامجون سعی کرد جوو تغییر بده
×دوست نداری مارو ببینی ؟ چرا سرتو بالا نمیاری؟
یونگی سرشو بلند کرد و به چشمای پدرش خیره شد
×از اینکه همدیگرو پیدا کردیم خوشحال نیستی ؟
یونگی بدونه توجه به حرفا و سوالاته نامجون سوالی که این مدت ذهنشو درگیر کرده بود پرسید
_چرا منو پیشه خودتون نگه نداشتید ؟
~ما تورو دوست داشتیم ... تو بچه ی ما بودی چطور میتونستیم پیشه خودمون نگهت نداریم ؟
یونگی شونه هاشو بالا برد و برای اشاره به خودش گفت
_پس چرا وضعه من الان اینه ؟!
× ما تورو میخواستیم اما پدربزرگمون تورو از ما جدا کرد
_چرا؟
~ما باهم پسر عموییم پدر بزرگه ما فکر میکرد من و نام باید با آلفا و امگای سرشناسی ازدواج کنیم تا باعث پیشرفته خانوادمون بشیم و وقتی ما فهمیدیم جفته همدیگه ایم تمامه تلاششو کرد تا از با هم بودنه ما جلوگیری کنه ... من وقتی تورو حامله بودم سعی کردیم از خانوادمون دور شیم تا کسی متوجه نشه اما اون پیدامون کرد و تورو به زور ازمون گرفت ... ما تمامه این سالها دنبالت گشتیم اما نتونستیم پیدات کنیم
_اسمه شما نامه ؟
یونگی به نامجون نگاه کرد و سوالشو پرسید و نامجون با لبخنده خسته ای جوابه پسرشو داد
×اسممه من کیم نامجونه و اسم همسرمم کیم سوکجینه
_چطور پدربزرگتون تونست شمارو مجبور کنه ؟
~بهمون گفت اگر تورو نگه داریم مارو بی آبرو میکنه ؟
_چطور؟
×ما هنوز با هم ازدواج نکرده بودیم و خانواده هامونم مخالف بودن و وجوده یه بچه با این شرایط ... خب اون میتونست حرفای خیلی بدی برامون درست کنه ... همینطور درمورده تو
_دلیلتون فقط همینه یا چیزه دیگه ایم هست ؟
~عزیزم ما اونوقت فقط دوتا بچه بودیم که تو اومدی تو دنیای کوچیکمون
یونگی دوباره سرشو پایین انداخت
چقدر بدبخت بود
یونگی در سکوت داشت به تمام سالهای زندگیش فکر میکرد
چیزی جز درد و رنج در خاطرش نبود
سرشو بلند کرد و با چشمای اشکی به اون دونفر نگاه کرد
×ما متوجهیم که تو الان توی شرایطه سختی هستی اما بهت قول میدم هرکاری که بتونیم برات میکنیم
_هرکاری؟
~هرکاری که تو بخوای
_خوشحالم که دیدمتون و فهمیدم واقعا کی هستم ... خوشحالم که دیگه از این به بعد قرار نیست ‌حسرت بخورم که اگر خانواده داشتم چطور میشد اما دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمتون
همه با تعجب به یونگی نگاه کردن
~تو داری زود تصمیم میگیری
_نه من زود تصمیم نگرفتم ... من سکوت کردم و به تمام سالهای زندگیم فکر کردم ... به وقتایی که توی بچگی از آلفاهای قلدر و عوضی توی بهزیستی و مدرسه و جامعه کتک خوردم ،به وقتایی که تنها و منزوی بودم ، به وقتایی که به زور خودمو از تجاوز نجات دادم ، به وقتایی که ساعت ها کار کردم تا از گشنگی نمیرم تا بتونم یه خونه داشته باشم تا بتونم درس بخونم ، من به همه چیز فکر کردم .. هق .. به اینکه جفتم چطور ردم کرد ... به اینکه برای به دست اوردنه پول خودمو فروختم ... هق ... بچمو فروختم ... من به همه چیز فکر کردم ... به اینکه چون شما دوتا بچه بودید تمام زندگیم به گند کشیده شد ... هق ... چون شما لیاقت و توانشو نداشتید بچتونو ازتون گرفتن ... چون شما دوتا ترس از بی آبروییتونو داشتید زندگی یکی دیگرو نابود کردید ...میدونید چیه ... هرچقدر فکر میکنم توی این ...هق .. ۲۰ سال زندگی هیچ خاطره ی خوبی پیدا نمیکنم ... هیچ آرامشی ... تمامش درد بودو درد ... هرچقدرم من بگم هیچکس قرار نیست بفهمه دردم چیه ... هق .. من این دردارو با گوشتو پوستو استخونم حس کردم ... شما هیچوقت قرار نیست بفهمید من چطور توی این دنیای کثافت که با امگاهای نر مثله یه تیکه گه برخورد میشه بدونه هیچ حمایتی و تنهایی زندگی کردم ...هق
جین با هر کلمه ای که از دهنه یونگی خارج میشد بیشتر قلبش میشکست و نامجون بیشتر غرورش خورد میشد
جین به عنوان یه امگا باید با تمامه جونش از بچش محافظت میکرد و نامجون باید با تمامه قدرتش از خانوادش محافظت میکرد
اما دوتا بچه ی ۲۰ و ۲۲ ساله چه کاری از دستشون توی اون سالا بر میومد ؟!
~خواهش میکنم ... من تمامه این سالا با غمه از دست دادنت و اینکه نتونستم پیدات کنم زجر کشیدم ... هرچیم باشه بالاخره ما والدینتیم همینطور که ما حست میکنیم توام مارو حس میکنی
_اره حس میکنم ... بالاخره بعد از اینهمه سال دارم حسش میکنم و واقعا عاشقش شدم ... هق ... اما نمیخوام به خودم خیانت کنم
×ما هرچقدر که لازم باشه صبر میکنیم تا بخشیده بشیم ما حاضریم هرتاوانی بدیم
_من نیازی به تاوان دادنتون ندارم چون دردی ازم دوا نمیکنه من فقط دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمتون
~لطفا باهامون اینکارو نکن
_هیونگ گفت دوباره بچه دار شدید برید و با همون بچتون زندگی کنید ...هق ... کاری که تاحالا میکردید، فکر کنید هیچ بچه ی دیگه ای ندارید
~چطور میتونم دیگه بهت فکر نکنم وقتی توی تک تک لحظات زندگیم توی این سالها بودی ؟ ... تمامه این مدت خونمون پره گله یاس بود ... من تنها چیزی که از بچم داشتم یه رایحه بود و همیشه سعی کردم کنارم داشته باشمش
×شاید شکل درد کشیدمون مثله هم نباشه اما ماام سختی زیادی کشیدیم
~ما یه بچه ی دیگه ام داریم درسته اما من ۱۵ ساله با نگاه کردن بهش درد میکشم ... عذاب وجدان دارم ... من بچه ی یه رزمو از دست داده بودم و حالا بچه ی دیگم زندگی راحتی داشت درحالی که نمیدونستم پسر بزرگم کجاست ؟چیکار داره میکنه ؟اصلا زندست!
با ادامه داشتن بحث کوک برای جلوگیری از اتفاقاتی که ممکن بود برای یونگی پیش بیاد پا درمیونی کرد
&یونگی بارداره ... اون الان حساسیتای دوره ی بارداریشو داره و همینطور مشکلاته دیگه ... به نظرم بهتره بیشتر از این بهش فشار نیاد ...سوکجین شی شما خودتون پزشکید مطمئنن به دلایله حرفام واقف هستید پس لطفا هر سه این بحثو تموم کنید و به هم زمان بدید
~باشه ... درست میگی  ... الان شرایطه خوبی برای ادامه دادن نیست
_من دیگه نمیخوام ببینمتون حرفمو واضح زدم .. لطفا هیچوقت دیگه سراغم نیاید وگرنه رفتاره بدی ازم میبینید
~چطور ازم میخوای دیگه دنبالت نباشم وقتی تمامه ۲۰ ساله گذشته برام فقط غم بوده ؟
×تمامه این سالاتو تنها فکره ما بودی حتی جنی ام ناخواسته به دنیا اومد
_من دیگه نمیخوام شما دونفرو ببینم
یونگی از جاش بلند شد و به سمته اتاقش رفت
جین خودشو توی آغوش همسرش انداخت
٫زمان همه چیزو درست میکنه فقط باید صبر داشته باشید

اینم پارته دیداره این خانواده 🤧
ناراحت شدم از بلایی که سرشون آوردم 🥲

یکی از ریدرا یه بار گفت این داستان قابل پیش بینی نیست .. دلم میخواد بدونم نظره شما در این مورد چیه ؟ واقعا همینطوره یا نه !؟ 🙄

منتظر نظرات و ووتاتونم 🗿♥️

Hope (Completed)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin