PART 44

606 140 20
                                    

یونگی دسته یونارو گرفت و باهم به سمته مهد رفتن و بعد از چند دقیقه یونگی با لبخنده ملیحی بیرون اومد و سواره ماشین شد
_دیدی چقدر خوبه اینطوری .. نه بچه ناراحت شد نه من اذیت شدم
+من فقط نگرانم همین
_میدونم اما سعی کن یکم خودتو کنترل کنی
+سعیمو دارم میکنم
یونگی نفسه عمیقی کشید
_ته من میدونم دلیله این رفتارات چیه نمیخوام بهت دروغ بگم راستش خودمم گاهی اوقات فکر میکنم نکنه یه وقت یه اتفاقی بیوفته اما به هرحال این تنها بچه ای نیست که ما داریم یوناام هست و باید به خواسته های اونم احترام بزاریم ... یونا هنوز کوچیکه و خیلی چیزارو نمیتونه درک کنه اون الان حسه حسادت داره و خب راستش من با یه مشاور صحبت کردم و گفت اگر همینطور واضح بخوایم بینشون فرق بزاریم حسه حسادت یونا هرچقدر که بزرگتر بشه ممکنه به بغض و کینه تبدیل میشه و من اصلا همچین چیزیو نمیخوام لطفا توام درک کن و بیا سعی کنیم بینشون هیچ فرقی نزاریم به خصوص که این یکی فسقلیم دختره
+من هرکاری که تو بخوای انجام میدم فقط بزار همینطور ادامه بدیمو خودم هر روز برسونتمتون باشه ؟
_باشه
.
.
&خیلی خب اینم از این
جونگکوک برگه ی چاپ شده ی سونوگرافیو به دسته یونگی که روی تخت خوابیده بود داد و خودش بلند شد و پشت میزش نشست
&وضعیتت کاملا نرماله و هیچ مشکلی خوشبختانه نیست ماهه پنجمتم تموم کردی
یونگی همونطور که به کمک ته بلند شد سرشو به طرف کوک گردوند
_ممنون هیونگ
&زمانی که یونارو حامله بودی وضعیتت واقعا استرس زا بود اما الان کاملا شرایطت تحت کنترله و حتی این نخدتم سرحال تر و تپل تر از یوناست ... تاریخه زایمانتم فعلا همونیه که قبلا بهتون گفتم
_نخد نه هیونگ فندق
+یونارو نخد صدا میزدیم اسم این یکی بچه فندقه
&چقدر مسخره اید
_خودتم با جیمین هیونگ سره سوهو همینطوری اسم گذاشته بودید !
&حالا هرچی
یونگی و ته خنده ای کردن که باعث لبخند کوک شد
+داروهای ویتامینشم تموم شده
&دیگه لازم نیست مصرفشون کنه ... راستی همچنان پیاده روی میکنی ؟
_اره صبحا که یونارو میبریم مهد و عصرا که برش میگردونیم یکم پیاده رویم میکنیم
&خیلی خوبه همینطور ادامه بده برای سلامتت خیلی خوبه
.
.
تیهونگ با عجله توی راهرو ها در رفتو آمد بود که با دیدن ساعت در لحظه سره جاش میخکوب شد
+چطور آخه یادم رفت !
دوباره شروع به حرکت کرد و شماره ی یونگیو گرفت
_سلام
+سلام عزیزم حالت چطوره؟
_خوبم تو کجایی ؟
+یونگی یه مشکله مهمی پیش اومده که من از صبح درگیرشم و کاملا فراموش کرده بودم باید بیام دنبالت میتونی به یکی بگی بره یونارو از مهد بیاره ؟
_فکر کنم خودم باید برم
+پدر و مادرت نیستن ؟ امروز هوا سرده بهتره خودت نری
_پدر و مادرم که همراه جنی رفتن دگو برای مصاحبه دانشگاه ، جیمین هیونگم که با سوهو نمیتونه بره فکر کنم جونگکوکم صبحا بیمارستان عمل داره
+بزار یه ماشین میفرستم دنبالت که برتت
_باشه نگران نباش حواسم به خودم هست
+باشه عزیزم مواظب خودت باش
.
.
یونگی همونطور که دسته یونارو گرفته بود از ساختمون بیرون اومد اما خبری از ماشینی که تا اینجا رسونده بودش نبود
^مامان تنها اومدی ؟
_اره عزیزم بابا امروز کار داشت
با تعجب اطرافو نگاه کرد اما به نظر راننده رفته بود و فقط یه آلفای قد بلند که لباسه تمامن مشکلی تنش بود اون اطراف بود
همینکه گوشیشو از جیب کاپشنش بیرون آورد فردی به سمتش دوید و یونگی سریعتر از اون آلفا ترسیده یونارو عقب کشید و بدونه توجه به شکمه بزرگش خم شد و یونارو بغل کرد
یونگی با شنیدن صدای لاستیک ماشین سرشو بلند کرد که دید یه ماشین کهنه ی سیاه که یکی در عقبو باز کرده روبه روش ایستاده و همون آلفای درشت اندام بهش نزدیک میشه
_هی تو کی هستی ؟ چرا اینطوری رفتار میکنی ؟!؟!
هرچقدر که مرد نزدیکتر میشد یونگی عقب تر میرفت و یکدفعه شروع به دویدن کرد اما چطور میتونست با یه بچه ی ۴ساله توی بغلش و یه بچه ی ۵ ماهه توی شکمش بدوه ؟
مرد پشت لباس یونگیو گرفت و نگهش داشت و سعی کرد یونارو از بغلش بگیره
همه چیز در کمترین از‌چند دقیقه اتفاق افتاد و با صدای جیغ و داد های بلند یونا و یونگی خبری از هیچکس نشد و آلفای سیاهپوش وقتی دید نمیتونه بچرو از بغل یونگی دربیاره هردورو به سمت ماشین هول داد تا قبل از رسیدن کسی فرار کنن
اما این بین تهیونگ بود که پشت تلفن صدای فریاد و خواهش همسر و دخترشو میشنید اما کاری ازش برنمیومد و حالا موبایل یونگی روی زمین افتاده بود و هیچکس شنونده ی فریاد ها و ناسزا های تهیونگ نبود ....
.
.
چه وون لیوانه آب عسلو با عجله برداشت و به طرفه ته رفت
¶ عزیزم خواهش میکنم اینو بخور
+نکن مامان نمیخوام
صدای ته کاملا خشدار بود و خیلی بیحال بود
با صدای زنگ آپارتمان کوک با عجله به طرف در رفت
¢نگران نباش پسر پیداش میکنیم همین الانش پلیس داره پیگیری میکنه
جین و نامجون خوشحال وارده خونه شدن اما با دیدن ظاهر آشفته آدمای خونه هردوشون شکه شدن
~چرا همه این شکلی شدید ؟
با ادامه داشتن سکوت جین بیشتر وحشت کرد
~مگه نگفتید جشن گرفتید ! پس یونگی کجاست ؟ چرا همه انقدر ناراحتید ؟
×اتفاقی برای یونگی افتاده ؟
¢لطفا بشینید براتون تعریف میکنیم
~چیو تعریف میکنید ؟ اینجا چه خبره ؟
¶تروخدا آروم باشید براتون همه چیزو میگیم
اشک توی چشمای جین حلقه زده بود و با دیدن حال تهیونگ مطمئن شد اتفاقه خیلی بدی برای بچش افتاده
جین به سمته تهیونگ رفت و جلوش زانو زد
~تهیونگ چرا حرف نمیزنید ؟ چی شده !؟
+..... یونگی و یونارو .. دزدیدن
جین همونطور که چهارزانو بود روی زمین افتاد و نامجون کاملا شوکه سره جاش ایستاده بود
~چ ... چی؟
چه وون به طرفه جین رفت و از شونه هاش گرفت و سعی کرد بلندش کنه
¶لطفا آروم باشید پلیس داره پیگیری میکنه خیلی زود پیداشون میکنن
جین به سختی از روی زمین بلند شد و کناره ته نشست و کوک نامجونو به سمته کاناپه برد که اونم بشینه
×کی اتفاق افتاده ؟
¢ظهر
~چرا زودتر بهمون خبر ندادید
+پلیس گفته شاید مشکله شخصی داشتن ... شما به نظرتون کسی ممکنه اینکارو بکنه؟
×فکر نمیکنم
&شاید تا چند ساعت دیگه زنگ زدن
تهیونگ آروم بلند شد
¢کجا میری؟
+تو اتاقم
از جمع دور شد و وقتی دره اتاقو باز کرد با عکس بزرگ خودش و یونگی که برای عروسیشون بود و روی دیوار آویزون بود روبه رو شد و در کنارش کلی عکس دیگه از خانواده ی کوچیکشون ... اولین قطره اشک از چشماش پایین چکید
وقتی ظهر تلفنش زنگ زد و اسم یونگی روی گوشیش بود با لبخند جواب داد تا بشنوه که سالم رسیدن خونه اما همه چیز با اونچه که تصور میکرد فرق داشت ... صدای جیغ و فریاد و گریه های یونارو میشنید و میشنید که یونگیش چطور خواهش و التماس میکنه اما کاری جز گوش دادن و فریاد زدن که دست از سر خانوادش بردارن نداشت ... وسط سالن کمپانی ایستاده بود و سره افرادی که اصلا نمیشنیدن چی میگه فریاد میکشید ... وقتی دیگه صدایی نشنید همچنان فریاد میزد و گریه میکرد و در نهایت این پدرش بود که از سر صدایی که شنیده بود از اتاقش‌ بیرون اومد و با پسرش که کاملا مجنون شده بود روبه رو شد و تونست آرومش کنه تا بفهمه چه اتفاقی افتاده و این پدرش بود که پلیسو خبر کرد
وارده اتاق شد و درو پشت سرش بست و روی تخت قسمتی که برای یونگی بود دراز کشید و خودشو مثل جنین جمع کرد و عروسک یونارم که روی تخت بود بغل گرفت و با تمام وجود رایحه ی یونگیو از روی بالش نفس کشید
اشکاش روی بالش میریخت و کم کم صدای هق هقش بالا گرفت و به گوش آدمایی که توی اتاق در سکوت نشسته بودن رسید
چطور سرنوشت دو نفر میتونست انقدر تلخ باشه !


سلام بچه ها ☺️👋🏻
این پارتو با کلی تلاش نوشتم و امیدوارم بابت اینهمه تاخیر منو ببخشید 🥲
تمامه سعیمو میکنم که توی عید براتون بنویسم بازم اما تمامه عید قراره برم کار آموزی پس این پارتو فعلا داشته باشید تا بعد ببینیم چی پیش میاد 😬😅
اگر جایی اشتباه تایپی داره متاسفم ♥️

Hope (Completed)Where stories live. Discover now