PART 16

1K 215 63
                                    

بعد از اینکه حرفای فرده پشته خطو شنید انگار دنیا روی سرش خراب شد ... گوشی از دستش سر خورد و روی زمین افتاد ...هیچ چیز از اطرافش نمیفهمید ... فقط و فقط خاطرات بود
خاطرات این چند سال زندگی مشترک ... خاطرات روزای خوب و بد ... روزایی که به خاطر آوردن یه بچه با هم دعوا کردن ... روزایی که از شادی هم خوشحال شدن و از غم هم دلگیر ... روزایی که هردو سعی میکردن با چنگو دندون از زندگی مشترکشون در مقابل خانواده هاشون دفاع و نگهداری کنن ... چرا این اتفاق افتاد ! ... چرا حالا که قرار بود اتفاقات خوبی بیوفته نمیتونن طعم خوش خوشبختیو بچشن !
.
.
امروز ته زودتر از همیشه برای یه جلسه که قرار بود توی بوسان باشه از خونه خارج شده بود تا بتونه سره وقت از سئول خودشو به جلسه برسونه
و حالا جوهیون و یونگی باهم داشتن صبحانه میخوردن
/دیگه کابوس نمیبینی ؟!
_چرا میبینم خیلیم ازشون متنفرم
/هنوز دلت نمیخواد بگی چی میبینی؟
یونگی به چشمای جوهیون خیره شد ... اون خیلی زنه مهربونی بود یونگی هیچوقت حتی فکرشم نمیکرد که بتونه همچین رفتاره خوبیو توی این نه ماه ازش ببینه اما الان که هشت ماه از اون روزا میگذشت جوهیون همچنان مهربون بود و خیلی خوب باهاش برخورد میکرد
_درموردش شماست نونا و برام واقعا وحشتناکه
جوهیون متعجب به چهره ی گرفته و ناراحته یونگی نگاه کرد
/یعنی تو به خاطر خوابی که درمورد من میبینی ناراحتی ؟
_آره ... شما با من خیلی خوب بودید توی این مدت و دیدن این کابوسای لعنتی که هربار آخرش به یه اتفاق بد ختم میشه حالمو بد میکنه
/اتفاق بد !؟ چه اتفاقی؟
_نمیخوام ناراحتتون کنم اینا همش بی معنیه
/درسته قرار نیست اتفاق بیوفته ولی میخوام بدونم که چه خوابی میبینی
_.....
/لطفا بگو .. اینجوری هم خودت سبک تر میشی هم من کنجکاویم بر طرف میشه
_هربار یه اتفاقی میوفته که آخرش ... آخرش به مرگ شما ختم میشه
جوهیون لبخند زد
/اوه چه بدشانسم من
_دیگه نمیتونم این کابوسارو تحمل کنم ... وقتی توی خواب اینارو میبینم انگار خودم یه گوشه ایستادم و دارم کاملا همه چیزو میبینم .. میدونید بیش از حد برام واقعیه
جوهیون بلند شد و کناره یونگی روی صندلی نشست و بغلش کرد ... دستشو روی کمرش میکشید
/من از اینکه کسی بهم ترحم بکنه متنفرم و همینطور از اینکه خودم اینکارو بکنم اما من برات خیلی ناراحتم یونگی حتی فقط من نیستم تهیونگم همینطوره ... من دلم نمیخواد با این حال بعد از به دنیا اومدن بچه از ما جدا بشی ... من میخوام تو همه چیزو فراموش کنی و یه تصمیمه درست درمورده زندگیت بگیری‌
_من واقعا نمیدونم چطور قراره از این به بعد زندگی کنم
/برات پیشه یه دکتر خوب وقت میگیرم ... بهتره با یه دکتر یا مشاور صحبت کنی
_ممنونم
جوهیون یونگیو از آغوشش بیرون آورد به بهش لبخند زد
/من دیگه باید برم کاری نداری؟
_نه متشکرم
/دیگه به کابوسات فکر نکن قرار نیست هیچ اتفاقی برای من بیوفته فقط با فکر کردن بهشون بیشتر اذیت میشی
_سعیمو میکنم
.
.
یکدفعه از خواب پرید ... تمامه بدنش خیسه عرق بود ... دلش شور میزد ... این کابوس چی بود که دید ؟! اینبار اصلا به خاطر نمی آورد که چی دیده ! ... بعد از خوردن ناهارش توی تخت مشغول دیدن تلویزیون بود که خوابش برد و حالا هوا تاریک بود ... تمامه برقا خاموش بود و اینجور که معلوم بود هیچکس توی خونه نبود ... با شنیدن صدای گوینده اخبار توجهش به تلویزیونی که همچنان روشن بود جلب شد
¢عصر امروز در بزرگراه اصلی سئول کیم جوهیون همسر کیم تهیونگ وارث کمپانی سرگرمی کیم طی یک اتفاق ناگوار دچار سانحه رانندگی شد ... به گفته ی شاهدان عینی راننده ای مست در بزرگراه بر خلاف مسیر با سرعت حرکت میکرده که باعث تصادف زنجیره ای در بزرگراه میشه ... در طی این حادثه ۴ نفر فوت و ۱۰ نفر زخمی اعلام شدن که کیم جوهیون و راننده ی ماشین وی درجا جانه خود را از دست داده اند ... با توجه به گزارشات کیم جوهیون حامله بوده ... شرکت کیم حالا درخواست سریع برای دستگیری مجرم را دارد
یونگی فقط متعجب به تلویزیون خیره بود ... این خبر واقعی بود ؟ این مثله تمامه چیزایی بود که این مدت توی کابوساش میدید ... چطور این اتفاق افتاد ؟!
اشکاش تمامه صورتشو پوشونده بود ... حالا چه بلایی سره تهیونگ میومد !؟
با باز شدن دره اتاقش تونست چهره ی گریونه جیمینو تشخیص بده
_واقعا نونا مرده ؟!
جیمین فقط سرشو به چهارچوب در تکیه داد و چشماشو بست
یونگی از روی تخت به سختی بلند شد و به سمته جیمین رفت
_هیونگ اینا راسته ؟!
٫آره یونگی ... راسته
جیمین با دیدنه غمی که دوباره توی روح یونگی رسوخ کرده بود قلبش به درد اومد
یونگیه گریونو توی بغلش کشید
_چرا این بلا سرش اومد ... هق ... اون تازه میخواست بچشو ببینه .. حالا ..هق .. حالا تهیونگ چه بلایی سرش میاد !
٫جونگکوک رفته پیشش تو نگرانشون نباش
.
.
کوک زیره بغله تهیونگو گرفته بود و به طرفه سردخونه میرفت ... هیچوقت حتی فکرشم نمیکرد تهیونگو یه روزی توی این حالو روز ببینه
&ایشون کیم تهیونگ هستن میخوان همسرشونو ببینن
از کناره هرکسی که رد میشدن همه با تاسف و ترحم به تهیونگ نگاه میکردن ... آوازه ی عشق اون دونفر به گوشه همه رسیده بود
وقتی وارد شدن جنازه ی جوهیونو بیرون آورده بودن ... مسئولی که باهاشون اومده بود داخل زیپه روکشو باز کرد و تهیونگ چهره ی خونیه همسرشو دید ... انگار تمامه بدنش شده بود اشک و چشماش سرازیر بود ... اگر کوک نگرفته بودنش حتی نمیتونست روی پای خودش باایسته ... با درد زجه میزدو ناله میکرد ... هرکسی با دیدنه این صحنه قلبش که نه تمام وجودش از درد خورد میشد
+چطوری رفتیییی ... چطور .. چطور تونستی منو ول کنییییی ‌‌... آییییی ...نهههههههه ... ما تازه داریم بچه دار میشیم ... منو حق نداری تنها بزارییی  ... هق.. من میخوام بمیرم .. من بدونه تو باید بمیرممممم
جیغ میزد ... فریاد میزد اما جسم بی جونه همسرش تکون نمیخورد ... دیگه قرار نبود همسری باشه که مرحمش باشه .. همه چیز تموم شده بود 
+من بدونه تو میمیرم ...هق .. چراااا ... بلند شووووو
تهیونگ جیغ میزدو گریه میکرد اما دیگه کسی نبود که جوابشو بده ... همدمش ..‌‌. جفتش .. دیگه نبود
با ریزش خون از بینی تهیونگ و کم شدن هوشیاریش کوک بیرون از اتاق آوردش و بعد از چند ساعت درد کشیدن بالاخره تهیونگ توی آغوشش بیهوش شد
.
.
یونگی از دوروزه پیش که جیمین بعد از خبره مرگ جوهیون اومد دنبالش توی خونه ی کوکمین بود و امروز مراسم خاکسپاری جوهیون بود و یونگی توی خونه تنها مونده بود
تمامه این دوروز به سرنوشته تلخ تر از زندگی خودش فکر کرده بود ...  سرنوشت جوهیون و تهیونگ ... اون دونفر واقعا عاشقه هم بودن چرا همچین بلایی سره عشقشون اومد !
حالا که جوهیون مرده قراره چه اتفاقی برای نخدش بیوفته ! کی قراره اون دختر کوچولورو بزرگ کنه ؟
ذهنش تماما درگیره این اتفاقات شده بود ... میترسید ... خیلی میترسید ... از اتفاقاته بعد از این میترسید ... حالا قرار بود چه بلایی سره خودش  و بچش بیاد !؟

اینم پایانه زندگیه جوهیون 🤧
بعضیا بودن که دوستش نداشتن اما واقعا مهربون بود 🥺
بعد از این قراره اتفاقاته جدیدی توی زندگیه یونگی بیوفته ... اما به هرحال هنوز معلوم نیست قراره چه بلایی سره خودش و نخد بیارم 🗿

Hope (Completed)Where stories live. Discover now