PART 11

1K 222 34
                                    

&بهتری؟
_اوهوم
&خوشحالم که یکی مثله جیمین هست که بتونی خودتو آروم کنی
_اون خیلی مهربونه .... خوش به حالت که همچین کسیو تو زندگیت داری
.
.
_سلام
یونگی با نشنیدن جوابی از سمته اون دو نفر متعجب ایستاد
_چیزی شده؟
+با اجازه کی از خونه رفتی بیرون ؟
_من با جیمین بودم
+با هرکس که بودی با اجازه کی رفتی؟
_فکر نمیکردم برای دیدن اونم نیاز به اجازه داشته باشم !
/ته اون که با غریبه نرفته چرا اینجوری میکنی!؟
+من نمیدونم چطور باید این حرفارو تکرار کنم جوهیون ؟! تو بهم میگی باهاش با ملایمت رفتار کنم منم دارم همینکارو میکنم اما متاسفانه اون متوجه نیست .... شاید اون متوجه شرایطمون نیست اما تو که هستی تو چطور میتونی ازش دفاع کنی ؟ اگر یکی بفهمه ما داریم چیکار میکنیم زندگیمون نابود میشه
_من که کاره اشتباهی نکردم من فقط توی خونه ی جیمین با کسی مورده اعتماده خودتونه وقت گذروندم
+اما اجازه نداشتی ... من که خونه نبودم پس باید از جوهیون اجازه میگرفتی یا حتی اگر هیچکدومم نبودیم باید اول باهامون هماهنگ میکردی اما چی تو هرکاری دوست داشتی کردی .. به بهانه ی اینکه حامله ای یک کلمه نمیشه بهت چیزی گفت
_من که هرکاری تا حالا خواستید انجام دادم ! چی بوده که به خواسته شما نبوده ؟
+تو داری بابت کاری که میکنی پول میگیری ما باهم قرارداد داریم
_هرچیزی ام که باشه جدا از همش منم آدمم
/عزیزم کافیه دیگه ... میدونم ناراحتی اما بزار آروم که شدی صحبت میکنیم هوم ؟
+جوهیون من همین الان باید تکلیفه این جریانو روشن کنم ... من و همسرم با تو مهربون بودیم با هر سازی که تاحالا زدی رقصیدیم پس طبقه قراری که با هم داریم تو موظفی کاری کا ازت میخوایمو انجام بدی
_دقیقا به کدوم ساز رقصیدی ؟ به سازی که خودت درست کردی رقصیدی .. تو فقط به سازه بچت رقصیدی ! ... فقط یه نمونه مثال بزن که کاریو به خاطر شخصه من جدای اینکه برای بچت باشه انجام دادی؟
+...
_میبینی هیچی نداری که بگی ... من تاحالا درمورد مشکلاتم هیچ حرفی با شما دونفر نزدم ... یه بار گفتم که دارم از تنهایی اینجا میمیرم ! یه بار گفتم از کاری که کردم مثله سگ پشیمونم ! یه بار گفتم باهام مثله یه روح رفتار میکنید ! اصلا تا حالا متوجه دردای من شدی؟
یونگی اول اروم بود اما وقتی به آخرای جملش رسید از عصبانیت حرفاشو با جیغ میزد
کم کم اشکاشم اروم روی گونه هاش روون شد
_من مجبورم چون بدبختم به رفتارای شما هیچ عکس العملی نشون ندم و تو حالا داری به خاطر یه چیزه مسخره منو تحته فشار میزاری ؟
/اروم باش یونگی این حرفا فقط داره هردوتونو آزار میده بهتره تمومش کنید
+تو انقدر احمقی که به اتفاقاتی که ممکنه بیوفته میگی مسخره .. هه معلومه چرا توی این نکبتی زندگی میکنی
/تهیونگ
جوهیون با تعجب همسرشو صدا زد
با صدای داده یونگی به سمتش برگشت
_تو فقط یه پولداره عوضی هستی کیم تهیونگ .. هق... توی یه ادم زورگوی مغروری ... تو حق نداری همچین چیزایی درموردم بگی ... هق .. تو هیچی از منو زندگی به قول خودت نکبتم نمیدونییییی
تهیونگ با عصبانیت جلو رفت و سیلی محکمی به یونگی زد
یونگی صورتش با سیلی که خورد به چپ چرخید
.
.
همینطور بی حرکت ایستادم
همونطور که صورتم چرخیده به نقطه ای خیره شدم
اشکام همینطور پایین میوفتن
صورتم داره گز گز میکنه
گوشام سوت میکشه
چقدر بدبختم
همیشه تو زندگیم با تک تک سلولام تفاوته طبقاتیمو با دیگران حس کردم
چطور تونست منو بزنه ؟
منی که بچشو دارم توی وجودم پرورش میدم ؟
من فقط یه امگام که نیاز به توجه داره
چرا کسی درکم نمیکنه !
چرا هیچ حامی ندارم!
از همشون متنفرم
از همه ی ادمایی که تا حالا آزارم دادن
از پدر و ماردم متنفرم
ای کاش بمیرم تا راحت بشم
تا حسرت دادن بچم به دیگرانو تا آخر عمر نخورم
نخدم عصبانیه
از پدره بی رحمش عصبانیه
چقدر زیره شکمم درد گرفته
درده بدی توی همه ی بدنم پیچیده
سرم داره گیج میره
این چه سرنوشته شومیه که من دارم !
.
.
جوهیون با عجله به سمته یونگی که داشت روی زمین سقوط میکرد دوید
/یونگی چی شد؟
یونگی با چشمای بسته توی بغل جوهیونی بود که بعد از گرفتن یونگی روی زمین نشست
/بیهوش شده .. زودباش یه کاری بکن
+باید زنگ بزنم به جونگکوک ... اوه خدای من ... بزار ببرمش توی اتاقش
ته یونگیو روی تخت گذاشت و شتابزده توی اتاق دنبال موبایلش میگشت
زیره لب همینطور حرف میزد
+ پس کدوم گوریه ... خدای من ... چیزی نشده باشه .. چیزیش نشده باشه ... اوفففف ... پیدا شد
موبایلو روشن کرد و با کوک تماس گرفت
بعد از اینکه از اومدن کوک مطمئن شد به طرفه اتاق دوید
.
.
کوک بعد از معاینه ی یونگی از اتاق بیرون اومد
با عصبانیت به ته نگاه کرد و فریاد کشید
&واقعا بیشعوری؟ چطور تونستی همچین کاری بکنی ؟
/لطفا داد نزن کوک آروم باش
&تو چطور جلوشو نگرفتی جوهیون ؟
/سعی کردم ولی بهم گوش نداد
&تو واقعا احمقی میدونستی !
+متاسفم من فقط نمیخوام اتفاقه بدی بیوفته
&میدونی اتفاق بد چیه اینکه اون دچار افسردگی دوره ی بارداری شده
/چرا پس بهمون نگفتی ؟
&چون نمیخواستم زود بهش دارو بدم ... اتفاق بد چیزیه که داره از راه میرسه و توی احمق ازش خبر نداری ... تو هیچی از این بچه نمیدونی .... تو یه آلفایی که همیشه اعتقاداتی داشتی که مربوط که جلوگیری خشونت علیه امگاها بود ... در تعجبم که چطور تونستی روی یه امگای حامله دست بلند کنی ؟!
+من از حرفاش عصبانی شدمو نتونستم خودمو کنترل کنم
/اونم از حرفای تو عصبانی شد ... این تو بودی که اول تحقیرش کردی
+من ازش عذر خواهی میکنم ... از دلش درمیارم
/چندمین باره که داری اینکارو میکنی؟
تهیونگ شرمنده سرشو پایین انداخت و حرفی نزد
/حالش خوبه؟
&نگران نباش مشکلی پیش نیومده ... ازفشار عصبی بوده ...متاسفانه امروز روزه بدی براش بوده با این کارم که دیگه تکمیل شد ..... باید چیزای مهمی بهتون بگم
/درمورد چی؟
&یونگی
/مشکلی پیش اومده ؟ بچت براش اتفاقی افتاده ؟
&نه
/پس چی !
جونگکوک ته و جوهیونو از جلوی اتاق دور کرد و هرسه روی کاناپه نشستن
+جریان چیه؟
&شما خانواده ی جیمینو میشناسید دیگه درسته ؟
+اوهوم
&مطمئنن داییهاشم میشناسید ؟
/اره کیم هوسوک و کیم سوکجین
&درسته ... میدونید سوکجین جفتش پسر عموشه کیم نامجون مطمئنن اونم میشناسید دیگه ؟
+اره اونا ادمای معروفی هستن .. جین که پزشکه و نامجونم یکی از رئسای شرکته کیمه
&درسته خوبه که میشناسیدشون
/اینا چه ربطی به یونگی دارن؟
&میدونی سوکجین و نامجون ۲۰ ساله پیش بچه دار میشن و بچشونو به دلایلی پدربزرگشون ازش میگیره ... تمامه این سالا اونا دنباله بچشون میگردن اما نمیتونن پیداش کنن تا اینکه امروز جیمین همراهه مادرش میره خونشون ... خب امروز یونگی با جیمین بوده و وقتی داییش جیمینو میبینه بهش میگه بوی بچه ی اونو میده
+امکان نداره
&یونگی بچه ی اوناس
/یعنی چی ؟ الان چیکار باید بکنیم ؟
&جیمین همه چیزو براشون تعریف کرده و اونا هرچه زودتر میخوان بچشونو ببینن
+اصلا
&گفتن اگر اجازشو ندید با پلیس میان دنبالش
/اینطوری همه چیز خیلی پیچیده میشه
&این اتفاقیه که افتاده و راهه دیگه جز قبول کردنش ندارید اما یه چیزه خیلی مهم هست ... این شوکه بزرگی برای یونگیه و برای شرایطش اصلا مناسب نیست و حالا خیلی بدتر شد .... به خاطر دعوای امشب حالش بد شده و جنین توی خطر افتاده اون اصلا نباید استرس داشته باشه یا خیلی هیجان زده بشه وگرنه ممکنه بلایی سره خودش و بچه بیاد اما اونام کوتاه نمیان و میخوان بچشونو ببینن پس این شرایط خواه ناخواه برای یونگی ایجاد میشه به همین دلیل یونگی باید تحته نظر باشه ... البته نه اینطوری که من میام خونه ی شما اون باید توی بیمارستان تحته نظر باشه
/چطوری باید بهش بگیم ؟
&به نظر بهتره جیمین باهاش صحبت کنه و امادش کنه و بعد خانوادشو ببینه ... من امیدوارم که مشکلی پیش نیاد اما احتماله اینکه حالش بد بشه زیاده پس اینارو گفتم که خودتو برای خارج شدنش از این خونه آماده کنید ... شما لازم نیست همراهش باشید منو جیمین تحته نظر داریمش تا مشکلی ام برای شما پیش نیاد
+به نظرت خانوادش برامون مشکل ساز میشن ؟
&هیچ چی معلوم نیست اونا فعلا فقط میخوان ببیننش تصمیاته بعدشون قابله پیش بینی نیست
/تصمیمشونو بعد از نظری که یونگی درموردشون داره میگیرن ... شاید یونگی قبولشون کنه شایدم نه

اگر جایی اشتباهه تایپی داره شرمندم 😶
این پارت شروع اتفاقاته تلخه بعد از این چیزای ناراحت کننده داریم 🤧
امیدوارم به این پارتم مثله بقیه عشق بدید 🥰

منتظر نظارتتون هستم 🙃

ووت فراموش نشه 😁

Hope (Completed)Where stories live. Discover now