PART 15

1K 210 39
                                    

کوک سوزنه سرمو آروم وارده دسته یونگی کرد و بعد بقیه ی آمپولارم به سرمش اضافه کرد
جیمینم کناره تختش روی صندلی نشسته بود
چهره ی بی رنگو رو و چشمای گود رفته ای که زیرش سیاه شده بود بیش از حد باعثه نگرانی بود
+ممنون کوک
جونگکوک سرشو تکون داد و کناره یونگی روی تخت نشست
یونگی چشماشو بسته بود
کوک دستشو روی صورتش گذاشت تا توجهشو جلب کنه
یونگی کمی لای پلکاشو فاصله داد
بیش از حد بیحال بود و موقع حرف زدن صداش ضعیفو خشدار بود
&چرا داری به خودت اسیب میزنی!؟
_تا حالا صدبار اینو ازم پرسیدید
&و توام صدبار جواب دادی و بعد از شنیدن حرفای من که پزشکتم بازم کاره خودتو کردی
_من نمیتونم بخوابم ، نمیتونم  غذا بخورم ، نمیتونم فکرایی که تو سرمرو بیرون بریزم ، نمیتونم هیچ جایی برم ، نمیت...
کوک حرفشو قطع کرد
&باشه فهمیدم تو خیلی تو فشاری اما گناهه این بچه چیه ؟ هوم!؟ ... یونگی تو توی اواخره ماهه شیشمی و همه ی این فشارا قراره تبدیل به یه دردسری بشه که خیلی ازش میترسم ... لطفا حداقل به فکر این بچه باش ... لطفا
_میدونم قرار نیست که باور کنید اما من تلاش میکنم برای بهتر شدنم
٫اما متاسفانه ما هیچ تغییری نمیتونیم ببینیم
_خب چیکار کنم !
/یونگی لطفا بیشتر تلاش کن ... من واقعا نگرانم که نکنه اتفاقی برات بیوفته
_نگرانه منید یا بچه !؟
+معلومه که نگرانه توام هستیم
یونگی نگاهی به ته کرد
توی چشماش نتونست دروغی بخونه ... اونا واقعا نگرانش بودن
احساس شرمندگی میکرد ... تو این مدت واقعا این چهار نفرو اذیت کرده بود
_معذرت میخوام که اذیتتون میکنم اما نه کاری از دسته خودم برمیاد نه شما ... اگر حامله نبودم راحت تر با این شرایط کنار می اومدم اما الان  من واقعا حساس شدم و نمیتونم ذهنمو آزاد کنم ... من جدا سعی میکنم کنار بیام اما نمیشه ... این کابوسای لعنتیم حالمو بدتر میکنه
٫بالاخره نمیخوای بگی کابوسات چی هستن ؟
_نه
&باشه فعلا استراحت کن بعدا حرف میزنیم
.
.
بعد از رفتن کوک و جیمین یونگی مختصر غذایی خورده بود و خوابیده بود
جوهیون و ته کناره باره کوچیک خونشون نشسته بودن و با هم مشروب میخوردن
شاید این روزا برای یونگی خیلی سخت بود اما برای اونا اینطور نبود ...
درسته به هرحال اونام انسان بودن و احساس داشتن و از بابت اتفاقاتی
که افتاده بود ناراحت بودن اما اینا چیزایی نبود که بخواد توی زندگی
اونا اختلال ایجاد کنه
اونا هر روز با ذوقه بزرگت تر شدن  دختر کوچولوشون روزشونو شروع
میکردن ... هر روز بیشتر از قبل رابطشون گرمو صمیمی میشد
شاید اون بچه تو وجوده یه نفر دیگه رشد میکرد اما اونا اون بچرو تماما برای خودشون میدونستن و بعد از اومدنش حتی اون بحثای مختصرشونم از بین رفته بود
شاید واقعا آدمای کمی پیدا بشن که اینطور عاشقانه همدیگرو بپرستن
عشق اون دوتا مثال زدنی بود
ته همونطور که ارنجاش روی میز بود و گیلاسو تو یه دستش داشت کمی خودشو روی میز جلوتر کشید و با چشمای خمار و لبخندی سرخوش دستشو جلوبرد و با انگشت اشارش چند ضربه زیره چونه جوهیون زد
+دلم براش اون شبای هاتمون تنگ شده
/منم دلتنگتم
+فکر کنم امشب اون راحت خوابیده باشه
/اوهوم کوک بهش آرامبخش تزریق کرد
+الان که دوره ی بارداریه اینجوریه به دنیا بیاد چطور میخواد شبامونو خراب کنه
ته بعد از زدن حرفش به صندلی پشتی داد و سرشو از پشت خم کرد و شروع به خنده کرد
+دختر کوچولوی لوسه من
/قراره کلی از فرصتامونو بگیره این دختره لوس
هردو میخندیدن و مست بودن
جوهیون از روی صندلش بلند شد و به طرف ته رفت
روبه روش ایستاد
کمی سرشو خم کرد و لباشو بوسید
/شاید طول بکشه تا دوباره همچین فرصتی داشته باشیم
جوهیون پاهاشو باز کرد و کاملا روی پاهای همسرش نشست
دستاشو دوره گردنش انداخت و موهای پشته سرشو نوازش کرد
هیچکدوم کاری نمیکردن فقط به چشمای هم خیره بودن
+خیلی عاشقتم کیم جوهیون
جوهیون لبخنده ملایمی زد
/با تمامه وجودم خوشحالم که همسری به خوبی تو دارم
ته مارکه جوهیونو بوسید که لرزی به تنش انداخت
+میخوام امشب طولانی ترین شبمون باشه
ته بوسه ای با جوهیون شروع کرد
وقتی نفس کم آوردن از هم جدا شدن و پیشونی هاشونو بهم تکیه دادن
/بهتره بریم توی اتاقه خودمون
ته دستشو زیره باسنه همسرش برد و از روی صندلی بلند شد و به سمته اتاق رفت
.
.
هردو برهنه همدیگرو در آغوش گرفته بودن و از لمس تنه همدیگه لذت میبردن
چقدر این ارامشو دوست داشتن ... چقدر زندگی بر وفق مرادشون بود ... دقیقا همون چیزایی که میخواستن داشت اتفاق میوفتاد ...
جوهیون از روزه حاملگی یونگی شایعه حامله بودنه خودشو پخش کرد و هربار که از خونه خارج میشد شکمشو به اندازه شکمه یونگی پر میکرد ... همه فکر میکردن کیم جوهیون بالاخره حاملس ... بالاخره قراره وارثی برای خانواده کیم به دنیا بیاد ... پدر و مادر جوهیون و تهیونگ هرکدوم به نوعی از بارداری‌ جوهیون خوشحال بودن ... هرکدوم دلایله خودشونو داشتن ... اما اگر میفهمیدن جوهیون حامله نیست چه اتفاقی میوفتاد ؟
‌.
.
یونگی با حسه پیچشه شکمش از خواب بیدار شد و با احساس تهوع سریع به سمته سرویس دوید ... بازم اون کابوس وحشتناک که به خاطر بیش از حد واقعی بودنش باعث تهوعش شد و حالا داشت تمام محتویات معدشو بالامیاورد .. هرچند که چیزه زیادی توی شکمش نبود
بالاخره بعد از پونزده دقیقه با کمر خمیده و رنگو روی رفته به تختش برگشت و زیره لحافه گرمش خزید ...تنش از سرما میلرزید
چقدر از این کابوس متنفر بود ... اصلا چرا همچین چیزای دردناکیو توی خواب میدید؟!
با باز شدنه در افکارش پاره شد و به تهیونگی که با لبخند به سمتش میومد نگاه کرد
+صبح بخیر .. چقدر زود بیدار شدی
یونگی خودشو روی تخت کنار کشید
_میشه یکم پیشم بخوابی ؟ کلی تهوع کردم اصلا حالم خوب نیست
ته بدونه حرف کنارش خوابید و یونگیو توی بغلش کشید ... شکمه تپلش بینه پایین تنه هاشون فاصله مینداخت
+از کی بیداری؟
_فکر کنم نیم ساعتی میشه
+اومدم بیدارت کنم که بیای امروز هر سه با هم صبحانه بخوریم
_ممنونم
یونگی سرشو به غده ی رایحه روی گردنه ته نزدیک کرد و بینیشو دقیقا روی اون گذاشت
احساس آرامش تمامه وجودشو پر کرد و به هم ریختگی معدش خوب شد
_رایحت منو آروم میکنه
+به خاطر فندقه
_نخد
+چی؟
_نخد نه فندق
یکدفعه بعد از حرفه یونگی لگده خیلی محکمی به شکمش خورد که باعث شد اشک توی چشماش حلقه بزنه
ته ترسیده از ضربه ی محکم دستشو روی شکمه یونگی گذاشت و آروم نوازشش کرد
_من دارم نگهش میدارم بعد به خاطر فندق گفتن باباش جفتک میندازه
یونگی حرفشو با حرص زد و ته تمامه تلاششو میکرد که یه وقت صدای خندش بلند نشه
+حتما از خواب بیدار شده خواسته نشون بده که بیداره وگرنه معلومه که نخد گفتنه تورو دوست داره
_اصلا چرا باید منو دوست داشته باشه اون که هیچوقت قرار نیست منو بشناسه
+اما الان تورو خیلی خوب میشناسه ... تو و منو ... این نخد کوچولو فقط متوجه رایحه والدینش میشه
ته سعی کرد با زدنه یه سری از حرفا یونگیو حساس و لوسو اروم کنه
+اون الان عاشقه ما دوتاست ... اگر الانم لگد زد چون از نزدیکی رایحمون بهش خوشحال شد
_شاید



دوتا پارت داشتیم که همه چیز میشه گفت نسبتا آروم بود اما از پارته بعد قرار نیست همینطور باشه 🥲
اتفاقاته بدی در راهه منتظرشون باشید 🗿
منم منتظر کامنتا و ووتا هستم لطفا منو در انتظار کامنت نزارید 🤧 من خیلی کامنت دوست دارم
پارته بعدو هنوز ننوشتم و اینم بگم که ایده های تازه ای درمورد داستان تو ذهنم اومده ... پارته قبل گفتم فیک طولانی نیست اما الان فکر کنم قراره طولانی باشه

Hope (Completed)Where stories live. Discover now