PART 32

941 222 46
                                    

بعد از کلی رفعه دلتنگی دوباره حواسه یونا جمعه اونهمه عروسک شد
^بابا اینا برای منن !؟
+آره میدونستم عروسک خرسی دوست داری همشو برات خریدم
چشمای یونا برقی از خوشحالی زد و به طرفه بزرگترین خرس دوید و خودشو روش پرت کرد و همینطور به پریدنو و بغل کردنه عروسکاش ادامه داد ... صدای خنده ی یونا که از ته قلبش بود و برای لحظه ای قطع نمیشد باعث میشد قلب یونگی گرم بشه ... بالاخره یونا ام میتونست پدرشو در کنارش داشته باشه
+یه چیزی اون پشتم هست یونا میخوای بری ببینیش؟
یونا سرشو تکون داد و به سمته جایی که ته گفت دوید و با دیدنه اون چیزایی که همیشه عاشقشون بود جیغی از خوشحالی زد و به طرفشون رفت ... یه استخر توپ خیلی بزرگ و یه صفحه ترامپولین خیلی بزرگ اونجا بود
_من بهت نگفتم اینارم دوست داره از کجا فهمیدی !؟
+جونگکوکو دیدم اون بهم گفت
_چقدر خوب که اینارم آماده کردی دیگه شادیش تکمیل شد
یونا که توی توپا داشت شنا میکرد یه دفعه بیرون اومد و به سمته یونگی رفت
^مامان بیا بازی بیا
دسته یونگیو کشید و به طرفه استخر رفت
^بابا توام بیا
حالا هرسه داخله استخر توپ بودن و صدای خنده هاشون سمفونی خیلی زیبایی ساخته بود
.
.
بعد از خوردنه شام که به درخواست یونا یه پیتزای بزرگ بود حالا یونا توی بغل یونگی خواب بود و هرسه توی ماشین تهیونگ روبه روی خونه ی خانواده کیم ایستاده بودن
_واقعا سوپرایز خوبی بود خیلی خوشحال شد
+خوشحالم که راحت قبولم کرد
_منم همینطور
+کاش میذاشتی امشبو من ببرمش
_لطفا ناراحت نشو به خاطر خودتون میگم هم خودت اذیت میشی هم این بچه میدونم که ببریش نصفه شب پامیشه بهانه میگیره اگر پیشش نباشم گریه میکنه
+باشه ممنون که امروز با من بودید
_ممنون از تو خیلی روزه خوبی بود فقط ماشینم دردسر شد
+عیبی نداره میفرستم برات بیارنش
_اوم .. راستی برای مهمونی کمپانی میای ؟
+حتما میام
_چه خوب
چند لحظه بینشون سکوت بود
_خب دیگه بهتره که ما بریم
+مواظب باش
_شب بخیر
+شبت بخیر
با پیاده شدن یونگی تا زمانی که وارده ساختمون بشه تهیونگ با نگاهش دنبالش کرد و وقتی از دیدش محو شد سرشو برگردوند و به صندلی تکیه داد
+آه‌ه‌ه‌ه
دستشو روی صورتش گذاشت و لخنده بزرگی زد
بالاخره یونا رو از نزدیک دید و چقدر خوب بود که یونگی درموردش به یونا گفته بود ... بعد از کاری که باهاش کرد گفتن درمورده خودش به یونا غیره قابل باور بود ... یونگی جداً آدم فوق العاده ای بود
.
.
صدای تق تق در بلند شد و بعد رایحه ی جین همراه با عطر ملایم و سردی توی اتاق پیچید
~آماده اید ؟
_آره دیگه داشتیم میومدیم
~ببین چقدر خوشگل شده این دختر کوچولوی ما
^لباسم خیلی دامنش خوشگله مامانی
~ولی خودت خوشگل تری
یونا لبخنده شیرینی زد و بعد از گرفته دسته یونگی از اتاق بیرون رفتن و هر پنج تاشون به سمته مراسم راه افتادن
.
.
وقتی وارده سالن شدن دورتادورشون پر بود از جمعیت افرادی که به پدراش سالگرد تاسیس کمپانیه کیمو تبریک میگفتن و یونگی مجبور بود به تعریفایی که ازش تنها به دلیل چاپلوسی میشه لبخند بزنه و تشکر کنه بعد از گذشتن چند دقیقه که برای یونگی و همینطور یونا خیلی طولانی بود جمعیت متفرق شدن و حالا هردوشون به دنبال شخصه مورده نظرشون بودن
^مامان اونجا ، بابا اونجاست
یونا با دستش تهیونگو نشون داد و یونگی سریع برای جلوگیری از جلب توجه بقیه دستشو روی دهانه یونا گذاشت تا آرومش کنه
_عزیزم نباید به بقیه بگی که تهیونگ پدرته
^چرا ؟
_فعلا نباید کسی بدونه .. دلیلشو آدم بزرگا باید بدونن تو فقط باید کاری که مامان میگرو بکنی باشه دخترم !؟
یونا سرشو به علامت تایید تکون داد که همون لحظه تهیونگ بهشون رسید
+سلام
_سلام
یونا خودشو از بغله یونگی به طرفه تهیونگ کشید و تهیونگ با اشتیاق یونارو توی آغوش خودش کشید
^سلام بابایی
یونا کناره گوش تهیونگ آروم حرفشو زد و ته هم با تقلید از یونا کناره گوشش آروم باهاش صحبت کرد
+چرا آروم حرف میزنی ؟
^مامان گفته نباید جلوی بقیه بگم بابا
+خیلی خوبه که به حرفش گوش میدی
یونا نخودی خندید
^معلومه من خیلی دختر خوبیم
_چی دارید باهم میگید ؟
+هیچی حرفای پدر دختری بود
یونگی لبخنده ملیحی زد
_چه پدرو دختر جذابی ... تهیونگ دیگه بهتره یونارو بزاری پایین همه دارن نگاهمون میکنن
+خب بکنن
_منظورت چیه ؟ خودت میدونی چه حرفایی درمیارن !
+بزار هرچی میخوان بگن اونا که درمورده رابطه ی ما نمیدونن
یونگی سرشو پایین انداخت تا ناراحتیشو پنهان کنه
_مگه رابطه ی ما چیه
+یعنی واقعا نمیدونی که میپرسی؟
_مهم نیست ... ولی بهتره یونارو بزاری پایین پشتمون همین چند لحظم که کناره هم بودیم کلی حرف درست کردن
+در حاله حاضر من مجردم توام همینطور چه مشکلی داره که باهم ببیننمون ؟ ممکنه بخوان فکر کنن باهم رابطه ای داریم ... این موضوع که با من رابطه داشته باشی اذیتت میکنه ؟
_نه منظورم این نیست
+پس چیه ؟
_منو تو که قرار نیست باهم ارتباطی داشته باشیم چه دلیلی داره کاری بکنیم که دیگران با حرف زدن درموردمون خودشونو سرگرم کنن ؟
+حضور یونا دلیله ارتباطه ما دوتاست
_پس میخوای همه بدونن یونا دختره !
+شاید
یونگی لبخند ناراحتی زد
_یعنی میخوای به همه ی مردم کره بگی بچه ی گشمده ی خانواده کیم زیرخواب کیم تهیونگ شده بوده؟
تهیونگ اخمی کرد و دستاشو روی گوش یونا گذاشت
+این مزخرفات چیه که درمورده خودت جلوی این بچه میگی؟! قرار نیست کسی اینجوری درمورده داستانه ما بفهمه
_پس قراره به مردم چی بگی ؟
+اگر قرار باشه همه درمورده دختره من و تو بدونن باید بفهمن داستانه واقعی چی بوده ... نه تو اون چیزی هستی که به خودت نسبت دادی نه من قراره متهم به خیانت بشم داستانه واقعی همون حوادثه تلخیه که برای منو تو و جوهیون پیش اومد
یونگی نفسه عمیقی کشید که همون لحظه جیمین به همراه کوک پیششون اومدن و هر چهارتا مشغول صحبت باهم شدن
&میبینم که دیدن خانوادت بهت ساخته رفیق
جونگکوک به ته چشمکی زد و خندید
+چرا نباید بسازه زندگی تازه داره بهم روی خوش نشون میده
_راستی سهون کجاست؟
٫پرستارش توی خونه نگهش داشته
جونگکوک به سمته جیمین رفت و پهلوشو گرفت و به خودش‌ چسبوندش
&میدونید خواستیم بعد از یه مدت طولانی یه امشبو بدونه دغدغه های اون وروجک بگذرونیم
٫آه کوک خجالت زدم نکن لطفا بقیه میبینن
&خب ببینن همسرمی غریبه نیستی که
^مامان من جیش دارم
یونگی همین که خواست یونارو از بغله ته بگیره تهیونگ جلوشو رفت
+من میتونم ببرمش
^نه نمیخوام مامان باید بیاد
+چرا ؟
^من فقط با مامان دستشویی و حموم میرم
_اون با هیچکس نمیره ... بهتره قبل از اینکه دیر بشه ما خودمونو به دستشویی برسونیم لطفا یونارو بزار زمین
بعد از دور شدن اون دونفر کوک به حرف اومد
&خیلی به یونگی وابستس این خوبه که با دیدنه تو یکم وابستگیش کمتر میشه
٫خیلی خوشحالم که برگشتی هیونگ یونا واقعا بهت نیاز داره بعدشم یه چیزایی از کوک شنیدم
+شوهرت خیلی دهن لقه جیمین
&این چه حرفیه من به غریبه نگفتم که جیمین همسرمه
+نه تروخدا میرفتی کله مردمه شهرو خبر میکردی !
٫دعوا نکنید حالا هیونگ بگو ببینم کی میخوای بهش بگی ؟
+اونطرفه این سالن یه بالکن داره که ویوش خیلی خوبه بعد از شام میبرمش اونجا و بهش میگم
٫من خیلی دوست دارم شما سه تارو کناره هم ببینم واقعا تمامه این سه سال این آرزوی من بود
+ممنون جیمینی امیدوارم هم من به خواستم برسم هم آرزوی تو به واقعیت بپیونده
&پدرو مادروش دیدی؟
+آخ آخ یادم رفت از وقتی اومدن تو فقط یونگیو دیدم اومدم باهاش حرف بزنم بعدم که شما اومدید کلا یادم رفت
٫فکر کنم یکی از مراحلی که باید ازش برای رسیدن به یونگی رد بشی پدرشه
&درست میگه نامجون هیونگ خیلی حساسه روی یونگی و یونا
+منو نمیشناسید ! معلومه که موفق میشم
.
.
جین و نامجون کناره هم ایستاده بودن و با مهمونا صحبت میکردن که با رفتن آخرین نفراتی که باهاشون صحبت میکردن با کیم تهیونگی مواجه شدن که به سمتشون میومد
جین بدونه اینکه لباس تکون بخوره و بقیرو خبردار کنه نامجونو صدا زد
~هی سوژه داره میاد حواستو جمع کن
+سلام بهتون تبریک میگم
تهیونگ برای احترام خم شد و بعد به ترتیب به نام و جین دست داد
+خوشحالم که بعد از اینهمه وقت سلامت میبینمتون امیدوارم کمپانی کیم همچنان پایدار بمونه
×ممنونم خوشحالم که دعوته مارو قبول کردید و تشریف آوردید
+باعثه افتخارمه
~امیدوارم بعد از اینهمه وقت که برگشتید اوقاته خوبیو توی این مهمونی داشته باشید تهیونگ شی
+متشکرم ...راستش ما هیچوقت درست و حسابی با هم صحبت نکردیم و آشنا نشدیم و فکر نمیکنم الان زمانه مناسبی باشه اما بابت سه ساله پیش من واقعا متاسفم درست نبود که اونطور از کره برم و یونگیو تنها بزارم اما شرایطه خیلی بدی داشتم خیلی ازتون ممنونم که مواظبشون بودید
تهیونگ دوباره برای احترام خم شد
×این وظیفه ی ما بود که از فرزنمون حمایت کنیم و درمورده یونا خب اونم نوه ی ماست از وجوده بچه ی خودمون اومده معلومه که ازشون مراقبت میکردیم
~امیدوارم حالا که برگشتید شما و یونگی یه تصمیم درست برای زندگیتون بگیرید




بهتون گفته بودم این پارتو زود میزارم ☺️

پارته بعد دیگه بالاخره قراره اعتراف کنن به همدیگه اما یه چیزی هی بهم میگه یه کاری کن بهم بخوره نتونن با هم حرفی بزنن 😅😂

امیدوارم این پارتو دوست داشته باشید ❤️

Hope (Completed)Where stories live. Discover now