Description.

7.8K 773 48
                                    

سَلَم جیگرطلاها 👶🏻

من باز سرم خلوت شد و جوگیر شدم که چند تا کار هم‌زمان آپ کنم 😂 فقط امیدوارم که وسطش یهو خسته نشم.

خب، خب. مطمئنم که همه‌تون با ژانر ازدواج اجباری آشنا هستید و من به شخصه عاشقشم و همیشه دوست داشتم یکی بنویسم، برای همین چراکه نه؟

می‌دونم که این ژانر کلیشه‌ایه و اکثر داستان‌هایی که این ژانر رو دارن، سناریوهاشون شبیه همه؛ اما تا جایی که ممکنه سعی کردم کلیشه‌های این ژانر رو از بین ببرم و کمی متفاوت بنویسم و امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید.

با این وجود ترجیح می‌دم اینجا ذکر کنم که اگر از این ژانر خوشتون نمیاد و قراره در طول داستان مدام بگید:« سناریو تکراریه.» یا «چقدر کلیشه‌ای و قابل حدس.» ازتون خواهش می‌کنم بوک رو ببندید و نخونیدش تا هم اعصاب شما راحت باشه و هم من.

پودینگ یه فیکشن اکلیلی و طنزه و نهایت تلاشم رو کردم تا در عین کلیشه‌ای بودنش، متفاوت باشه برای همین باهام مهربون باشید.

حدود سه هفته دیگه آپش شروع میشه. توی ریدینگ‌لیست‌هاتون ادش بزنید و دوستش داشته باشید. 💗

بریم که یه معرفی کوچیک از شخصیت‌های اصلی داستان داشته باشیم:

بریم که یه معرفی کوچیک از شخصیت‌های اصلی داستان داشته باشیم:

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


بخشی از فیکشن:


_بــابـــااا! این پسرهٔ احمق لباس رقصم رو خراب کرده!

صدای جیغ معترض مینجی که به‌خاطر گریه‌هاش کمی نامفهوم حرف می‌زد، توی گوش‌های جونگ‌کوکی که برای بار هزارم سعی داشت روی کارش تمرکز کنه، پیچید و لحظه‌ای بعد تونست دختر کوچولو رو داخل اتاقش پیدا کنه؛ اما قبل از اینکه دهانش رو باز کنه تا بپرسه چی شده، پشت‌ سر دخترش، تهیونگ با اخم وارد اتاقش شد.

_من خرابش کردم؟ مگه خودت نگفتی بشورمش؟ خب من هم همین کار رو کردم!

آلفای جوان چشم‌هاش رو با انگشت ماساژ داد و خواست حرفی بزنه؛ اما بلافاصله مینجی دوباره با جیغ حرف زد:

_آره؛ اما نگفتم با لباس سیاهم بندازیش توی ماشین لباسشویی! رنگ دامن صورتی و خوشگلم خراب شده بـابـــااا!

جملهٔ آخرش رو به‌طرز واضحی رو به جونگ‌کوک گفت و باز هم قبل از اینکه آلفا -که انگشتش رو بالا آورده و دهانش رو برای به‌زبون‌آوردن حرفی باز کرده بود- بتونه چیزی بگه، حرفش توسط امگای جوان قطع شد.

_من چه می‌دونستم؟ اصلاً مگه من خدمتکارتم که لباس‌هات رو می‌دی بهم تا بشورم؟

_یــاا! وقتی حتی عرضهٔ این کار رو هم ن‍...

_بسه دیگه!

این بار مرد آلفا با صدایی بلند بین حرف دخترش پرید و اون رو ساکت کرد.

_می‌شه برای یک ثانیه هم که شده جیغ و داد نکنید تا ببینم دقیقاً چی شده؟ محض رضای مسیح یه‌کم با هم کنار بیایید!

Pudding (Kookv)Where stories live. Discover now