26. من ازدواج کردم؛

3.5K 672 66
                                    

ابروهای جونگ‌کوک کمی بالا پریدن و بعد از چند لحظه مکث با آرامش پرسید:

_چرا؟ کار خاصی داری؟

_نه، فقط می‌خوام آرامگاه پدرم رو پیدا کنم... آم... اگر داشته باشه؟ و برم به دیدنش. همین.

تهبونگ هم‌زمان که پوست لبش رو می‌جوید، گفت. مرد هم‌زمان که «هوم» می‌کشید، سرش رو متفکر تکون داد و سؤال دیگه‌ای پرسید که باعث تعجب پسر جوان شد.

_کِی می‌خوای بری؟

_می‌تونم؟!

امگا متعجب پرسید و آلفا کمی گیج شد.

_چرا نتونی؟ مانعی هست؟

تهیونگ سرش رو به نشونهٔ منفی تکون داد شونه‌هاش رو بالا انداخت.

_نمی‌دونم، گفتم شاید نخوای یا نذاری...؟

ابروهای جونگ‌کوک بالا پریدن و بعد از کمی مکث هم‌زمان که دست پسر رو توی دستش می‌گرفت، چشم‌هاش رو چند لحظه روی هم فشرد.

_واقعاً... فکر کردی نیاز به اجازه یا یه همچین چیزی داری پسرک؟

استرس امگا با اون مکالمهٔ کوتاه کاملاً از بین رفته بود. کمی راحت‌تر روی تخت نشست و زمزمه‌وار پاسخ داد:

_معمولاً این‌طوریه... می‌دونی؟

مرد خم شد تا گونهٔ پسر رو ببوسه و هم‌زمان گفت:

_اینجا این‌طوری نیست. تو نیاز نداری برای چیزی از کسی اجازه بگیری، فقط اطلاع می‌دی. خیلی‌خب؟

تهیونگ سرش رو با لبخند کوتاهی به نشونهٔ تفهیم تکون داد و نگاهش رو به‌سمت دیگه‌ای داد.

یه زمانی فکر می‌کرد که هیچ آلفایی که نمی‌تونه به اندازهٔ پدرش خوب، منطقی، مهربون و عاشقش باشه؛ ولی خب... انگار جونگ‌کوک وارد زندگیش شده بود تا ثابت کنه که اشتباه فکر می‌کرده. اون واقعاً خوب بزرگ شده بود.

_حالا بگو ببینم، آخر هفتهٔ بعد خوبه؟ سه تایی می‌ریم و یه شب هم می‌مونیم.

چشم‌های امگای متفکر با شنیدن اون جمله کمی درشت شدن و دست‌هاش رو توی هوا تکون داد.

_واقعاً نیاز نیست تو هم بیای. همین‌طوری هم کلی کار و بار داری. من می‌تونم خودم با قطار برم.

مرد سرش رو به نشونهٔ منفی به دو طرف تکون داد و مصمم گفت:

_مشکلی نیست. من به‌جز شغلم یه خانواده هم دارم عسلچه، نه؟ با همدیگه می‌ریم. می‌خوام منم به آرامگاه پدرت بیام.

_آه، باشه پس...

با مکالمهٔ اون شبشون، آلفا و امگا به این نتیجه رسیدن که طبق پیشنهاد جونگ‌کوک، آخر هفتهٔ بعد -چیزی حدود نه روز آینده- سه تایی به دگو برن، یه شب اونجا بمونن و بعد هم برگردن.

Pudding (Kookv)Where stories live. Discover now