28. کوچولوی ما؛

3.2K 665 76
                                    

تهیونگ تصور می‌کرد که سرگیجه‌اش فقط به‌خاطر افت فشار یا حتی نور آفتاب باشه؛ بنابراین بهش اهمیتی نداد.

ولی وقتی تا سه هفتهٔ بعد همچنان اکثر اوقات احساس سرگیجه می‌کرد و حتی علائم دیگه‌ای هم بهش اضافه شدن، ترسید.

خیلی کسل بود و مدام خوابش می‌گرفت، یا خیلی اشتها داشت و یا کاملاً بی‌اشتها بود، گاهی اوقات حالت تهوع شدید بهش دست می‌داد؛ ولی بالا نمی‌آورد و کمی هم بدخلق شده بود.

این‌ها می‌ترسوندنش، چون فکر می‌کرد که شاید بیماری یا ویروس خاصی گرفته باشه؛ بنابراین برخلاف این چند وقت که تلاش می‌کرد نادیده‌شون بگیره، حالا داشت با جونگ‌کوک تماس می‌گرفت تا این مسئله رو باهاش درمیون بذاره.

و درست طبق انتظارش، آلفای چوب سوخته تقریباً تمام کارهاش رو رها کرد و بهش گفت حاضر بشه تا بیاد دنبالش و به بیمارستان برن.

دکتر عمومی با شنیدن علائم تهیونگ، براش چند تا آزمایش و البته سونوگرافی نوشت تا همون‌جا انجامشون بده.
و از اونجایی که آلفا و امگا هر دو خیلی نگران به‌نظر می‌رسیدن، بهشون اطمینان داد که زود نتیجه رو بهشون اعلام می‌کنه.

شب زمانی که مینجی به خواب رفته بود، امگای عسلی با هزار جور تلاش باز هم خوابش نبرد و برخلاف این چند وقت که مدام توی تخت بود و اکثر روز رو می‌خوابید، حالا از شدت نگرانی خوابش نمی‌برد.

در انتها آلفای چوب سوخته که به‌خاطر اون همه تکون خوردن‌های میتش از خواب بیدار شده بود، دست‌هاش رو محکم‌تر دور تنش پیچید تا به خودش نزدیک‌ترش کنه و ثابت نگهش داره.

بینیش رو توی موهای مجعدش فرو برد و بعد از کشیدن نفسی عمیق، تلاش کرد خمیازه‌اش رو کنترل کنه.

_چی شده پسرک، هوم؟ چرا این‌قدر بی‌تابی؟

پسر جوان سرش رو جلو برد تا صورتش رو به سینهٔ مرد بچسبونه و بعد با صدایی خفه حرف زد:

_معذرت می‌خوام که بیدارت کردم. راستش خیلی می‌ترسم؛ برای همین هر کاری که می‌کنم خوابم نمی‌بره.

جونگ‌کوک یکی از دست‌هاش رو کمی حرکت داد تا به موهای پسر برسونه و بعد هم‌زمان که اون تارهای کاراملی رو نوازش می‌کرد، بهش اطمینان داد:

_فردا عصر جواب آزمایش‌هات میان عسلچه، شک ندارم که چیز مهمی نیست.

تهیونگ نگاهش رو به قسمتی از لباس مرد که جلوی چشم‌هاش بود، دوخت و زمزمه کرد:

_امیدوارم.

*

روز بعد زمانی که مینجی از مدرسه برگشت، آلفا و امگا حاضر شده بودن تا به بیمارستان برن.

امگای عسلی تقریباً تا لحظه‌ای که وارد اتاق دکتر شدن، می‌تونست حس کنه که قلبش داخل دهانش می‌کوبه و با اینکه چیز خاصی نخورده بود، احساس حالت تهوع می‌کرد.

Pudding (Kookv)Where stories live. Discover now