از اونجایی که به مرد تقریباً حملهٔ عصبی دست داده بود -طوری که انگار خودش داره زایمان میکنه- نینا مسئولیت برقراری تماس با خانوادهاش رو به عهده گرفت و تقریباً اواسط فرایند زایمان، بیول و پدر و مادرش -بدون بچهها- به بیمارستان رسیده بودن.
طی چهل دقیقهای که زایمان تهیونگ طول کشید، جونگکوک به معنای واقعی کلمه میتونست افت فشار رو حس کنه و زمانی که صدای گریهٔ نوزاد رو شنیدن، از آسودگی خاطر روی صندلیهای انتظار تقریباً فرود اومد.
چند دقیقه طول کشید تا دکتر از اتاق بیرون بیاد و بعد از بستن در پشتسرش، ماسکش رو پایین بکشه و با لبخند آلفای چوب سوخته رو مخاطب قرار بده:
_تبریک میگم، نوزاد و والد هر دو سالمن. کمی بعد به بخش منتقل میشن و میتونید ببینیدشون؛ ولی برای سلامت بچه پیشنهاد میکنم که تا زمان ترخیص فقط یه نفر به ملاقاتشون بره؛ اون هم با رعایت تمام نکات بهداشتی!
جونگکوک بهجز جملهٔ اول هیچ چیز دیگهای نشنید و با سختی جلوی خودش رو گرفت که از خوشحالی فریاد نکشه.
خندهدار بهنظر میرسید که درد زایمان رو همسرش متحمل شده بود؛ ولی استرسش آلفای بیچاره رو تقریباً تا مرز سکته برده بود!
بدون شک اون «یک نفر»ی که قرار بود بعد از منتقل شدن تهیونگ و پسرشون به بخش، به ملاقاتشون بره، جونگکوک بود.
بعد از انتقال تهیونگ و نوزاد تازه بهدنیا اومده، به بخش، خانوادهٔ آلفا به خونهشون برگشتن و اعلام کردن که بعد از مرخص شدنشون به دیدنشون میان.
نینا اما برخلاف پیشنهاد مرد که بهش گفته بود برگرده خونه و استراحت کنه، همچنان به نشستن روی صندلیهای انتظار ادامه داد تا شاید یه موقع امگای عسلی به چیزی نیاز داشته باشه.
جونگکوک بعد از پوشیدن روپوش، ماسک، کلاه و دستکش یکبار مصرفی که بهش داده بودن، وارد اتاق خصوصی که تهیونگ درونش استراحت میکرد، شد.
حدوداً یک ساعتی از زایمان میگذشت و پسر جوان بههوش اومده بود؛ ولی با توجه به خستگی زیادش و اثر داروها که هنوز توی بدنش مونده بودن، به خواب رفته بود.
آلفای چوب سوخته میتونست تخت کوچیک و آبیرنگی که توی فاصلهٔ کمی از تخت تهیونگ قرار داشت رو ببینه؛ ولی اول بهسمت تخت همسرش قدم برداشت.
صندلی کنار تخت رو کمی جلو کشید تا روش بشینه و امگای خسته پلکهاش رو با آزردگی از همدیگه فاصله داد.
جونگکوک اجازه داد لبخندش اولین چیزی باشه که پسر بعد از بازکردن چشمهاش میبینه و دست چپش که کنارش روی تخت قرار داشت رو توی دست گرفت.
_حالت خوبه عسلچه؟
تهیونگ پلک آروم و خستهای زد و بعد با گیجی پاسخ داد:
![](https://img.wattpad.com/cover/353016633-288-k552408.jpg)
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...