تهیونگ نتونست روی حرفهای آلفا حرفی بزنه، چون دیگه دلیلی برای موندن نداشت و از طرفی اون مرد همینطوری به امون خدا ولش نمیکرد و قرار بود در امنیت به خونهشون بردگردوندش؛ بنابراین دلیلی برای مخالفت وجود نداشت.
با تمام اینها و درنظر گرفتن دلتنگی شدیدش برای خونه، محل کار و پدرش، کمی بابت اینکه دیگه اون آلفا رو نمیدید و از اون خونه میرفت، ناراحت بود؛ حتی با وجود اذیت و دعواهایی که با مینجی داشت!
احتمالاً دلیلش زندگی نسبتاً اشرافی توی اون خونه بود. طبق چیزهایی که دستگیرش شده بود، اون مرد یه تاجر موفق بود و همهچیز براش فراهم؛ برای همین طبیعی بود شخصی مثل تهیونگ که پول پارو نمیکرد، دلش برای زندگی داخل اونجا تنگ بشه؛ حداقل... این چیزی بود که خودش فکر میکرد!
صبح زود روز بعد، با صدازدنهای نینا از خواب بیدار شد. بهنظر خودش درست نبود که وسایلی که اون مرد براش تهیه کرده بود رو با خودش ببره، برای همین بعد از گرفتن یه دوش کوتاه، لباسهای قدیمی خودش رو پوشید و از خونه خارج شد.
موقع رفتن نه تونست آلفای چوب سوخته رو ملاقات کنه و نه دختر لجبازش رو. مینجی مطمئناً خواب بود؛ اما دربارهٔ جونگکوک چنین فکری نمیکرد و از این بابت که نتونسته بود طبق انتظارش قبل از رفتن باهاش خداحافظی کنه، کمی پکر شده بود.
تنها کسی که ملاقات کرد، نینا بود که ازش خواست قبل از رفتن صبحونه بخوره و وقتی تهیونگ گفت میل نداره، براش دوتا ساندویچ آماده کرد تا با خودش ببره.
وقتی به پارکینگ رفت، فردی قدبلند و درشتهیکل از به ماشین پیاده شد و بهسمتش اومد.
تهیونگ وقتی اون رو از دور دید، تصور میکرد که یه آلفا باشه؛ اما با نزدیک شدنش و اینکه رایحهٔ خاصی از سمتش احساس نکرد، متوجه شد که یک بتاست.
بتای قدبلند خودش رو «کیم نامجون» معرفی کرد و گفت توی این سفر همراهیش میکنه. اون میخواست چمدون احتمالی امگای جوان رو براش تا ماشین حمل کنه؛ اما تهیونگ گفت وسیلهای بههمراه نداره و بعد از اون بدون حرف سوار ماشین شدن.
نامجون با وجود دیدن ساندویچهای توی دست تهیونگ، ازش پرسید که میخواد چیزی واسهٔ خوردن براش بخره و پسر کوچیکتر با پاسخی کوتاه، ردش کرد.
وقتی درحال طیکردن اون مسیر دوساعته بودن، فقط صدای سکوت به گوشهاشون میرسید؛ اما بین راه بتای قدبلند از تهیونگ پرسید که دلش میخواد به موسیقی گوش بده یا نه و پسر جوان گفت که براش فرقی نمیکنه.
در ادامه امگای بیست و یک ساله میتونست در پسزمینهٔ افکار توی سرش، صدای موسیقی ملایمی رو بشنوه؛ هرچند باعث توقفشون نمیشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/353016633-288-k552408.jpg)
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...