چشمهاش درشت شدن و لبهاش چند بار برای به زبون آوردن حرفی از همدیگه فاصله گرفتن؛ ولی درنهایت فقط در سکوت با چهرهای شوکه به نگاه کردن بهش ادامه داد و مرد دوباره به حرف اومد:
_میخوام تو هم پیوندمون رو حس کنی عسلچه.
این رو درحالی گفت که صورتش رو نزدیکتر میبرد و بعد از نرم حرکت دادن انگشت اشارهاش روی پوست داغ صورت پسر، اضافه کرد:
_میخوام رایحهات روم بمونه و همه بدونن که یه امگای شیرین و دوستداشتنی دارم. خیلیخب؟
کلماتش رو شمردهشمرده و با تن صدایی آروم به زبون میآورد و تکتکشون مستقیم روی قلب پسر اثر میذاشتن.
خدایا... تهیونگ در مقابل اون مرد واقعاً ناتوان بهنظر میرسید.آلفای چوب سوخته دستهاش رو دور کمر تهیونگ برد تا کمکش کنه که روی پاهاش بشینه و زمزمه کرد:
_بیا اینجا ببینمت...
زمانی که زانوهاش دوطرف رونهای مرد قرار گرفتن و روشون نشست، بهسرعت دستهاش رو روی شونههاش گذاشت و تنش رو جلو کشید تا اون گرما رو از دست نده.
نگاهش بهسمت چشمهای مشکیش کشیده شد و سعی کرد با وجود فاصلهٔ کمی که بین صورتهاشون بود، لبهاش رو نبوسه و همونطور خیره به چشمهاش سرش رو بهسمت گردنش کج کرد.
جونگکوک با دست آزادش یقهٔ تیشرت آستینبلندش رو کمی کنار زد و با کج کردن سرش بهسمت مخالف برای دادن دسترسی بهتر، نگاهش رو از چشمهای امگا گرفت.
نوازش آروم دست مرد روی کمر پسر، بهش جرئت این رو میداد که سرش رو جلو ببره و لبهاش رو برای گذاشتن یه بوسهٔ کوتاه و آروم، جمع کنه.
بیاختیار بوسههای متعددی روی شاهرگ و اطرافش گذاشت و درنهایت بعد از چند لحظه مکث، لبهاش رو برای فرو بردن دندونهاش توی پوست صاف کردن آلفا، از همدیگه فاصله داد.
اول زبونش رو آروم و نرم روی اون قسمت کشید و بعد بدون هیچ مکثی، اجازه داد دندونهای نیشش پوست گردن میتش رو بشکافن.
طعم شور خون بهسرعت توی دهانش پیچید و وقتی متوجه منقبض شدن عضلههای بدن آلفا شد، شروع کرد به حرکت دادن زبونش روی مارک، تا خونش رو زودتر بند بیاره.
اینکه جونگکوک همچنان داشت کمر و پهلوهاش رو نوازش میکرد، باعث میشد که دلش بخواد محکم ببوسدش و از طرفی کمکم میتونست خیسی اسلیک رو حس کنه.
حرکت اون مایع لای باسنش باعث میشد که ناخودآگاه دلش بخواد لگنش رو تکون بده و پاهاش رو جمع کنه تا خارش و قلقلکش رو حس نکنه.
سرش رو آروم عقب برد و نگاهش از روی مارک، بهسمت چشمهای آروم و بعد، لبخند گرم آلفا کشیده شد.
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...