چشمهاش درشت شدن و قبل از اینکه حتی بتونه چیزی بگه، هر دو توی اتاق بودن و آلفا خیره به چشمهاش، درحال بستن در بود.
_آم... چیزی شده؟
تهیونگ این سؤال رو بهآرومی و با کمی تردید پرسید، چون مرد حتی بعد از بستن در، تا لحظاتی هنوز هم سکوتش رو حفظ کرده بود و درنهایت وقتی این سؤال رو شنید، نفسش رو به بیرون فوت کرد.
دستش رو روی شونهٔ امگا گذاشت و بهسمت در هلش داد تا بهش تکیه بده و همزمان با حرکت ناگهانیش، با صدایی آروم -و تقریباً زمزمهوار- پرسید:
_ما ازدواج کردیم، نه؟
پسر جوان که حتی از قبل هم بیشتر شوکه بود، کمی مکث و لبهاش رو یه بار برای به زبون آوردن چیزی باز و بسته کرد؛ اما درنهایت تنها سرش رو به نشونهٔ مثبت تکون داد و بعد دید که جونگکوک دستش رو از زیر یه طرف کتش داخل برد و همزمان که پشت کمرش میذاشت، سؤال دیگهای پرسید؛ اما لحنش طوری بود که انگار دنبال جواب نیست و صرفاً داره با خودش تکرارش میکنه.
_بنابراین... مشکلی نداره اگر این کارو بکنم، نه؟
و بلافاصله بعدش بدن پسر رو با استفاده از کمرش، بهطرف خودش کشید و تقریباً هیچ فاصلهای بینشون وجود نداشت.
_یا حتی این کار رو؟
توی اون لحظه افکار مختلفی توی ذهن آشفته و پر از استرس تهیونگ درحال گردش بودن.
اینکه قصد آلفا از اون حرکات و حرفها چیه؟ آیا میخواد مثل این ازدواج و مارک، چیز دیگهای رو هم بهش تحمیل کنه؟_جونگکوک شـ...
_درد میکنه؟
بهسختی لب باز کرد تا چیزی بگه؛ اما مرد بین حرفش پرید و بعد تهیونگ نگاهش که به مارکش خیره بود رو دنبال کرد.
_آه... نه، فقط اولش درد داشت...
_خوبه.
آلفا اون کلمه رو درحالی زمزمه کرد که دست دیگهاش رو به گردن پسر میرسوند. بعد نگاهش رو به چشمهاش داد و همزمان که انگشت شستش رو روی رد مارکش میکشید، با لحنی واضحتر به حرف اومد:
_میخوام یه سری چیزها رو برات روشن کنم تهیونگ.
کمی مکث و بعد اضافه کرد:
_از اونجایی که هردو آدمهای بالغی هستیم و بهتره که حرف بزنیم؛ تا حدس.
_باید... حتماً توی این حالت اون چیزها رو برام روشن کنی؟
تهیونگ بعد از کشیدن زبونش روی لبهاش، با کمی مکث پرسید و لبخند کمرنگی روی لبهای آلفا نشست.
دستی که روی گردنش بود رو به داخل موهاش هدایت کرد و پاسخ داد:_اینطوری توجه بیشتری روی حرفهام داری و فکرت نمیتونه بهجز من سمت چیز دیگهای بره؛ میتونه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/353016633-288-k552408.jpg)
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...