13. خانواده؛

3.8K 659 62
                                    

از تولد مینجی هنوز یه هفته هم نگذشته بود که صبح یه روز معمولیِ دیگه زمانی که تهیونگ داشت آخرین تلاش‌هاش رو برای نگه‌داشتن خوابش می‌کرد، چند ضربهٔ محکم و با عجله به در اتاقش کوبیده شدن و بعد بدون اینکه فرصت کنه حتی پلک‌هاش رو از همدیگه فاصله بده، در باز شد.

با تعجب و گیجی روی تخت نیم‌خیز شد و آلفای چوب سوخته رو دید که سراسیمه به‌سمت تختش قدم برمی‌داشت.

_تهیونگ... یه اتفاقی افتاده.

پسر جوان با ترس، شق و رق نشست و منتظر به مرد نگاه کرد که بعد از رسیدن به تختش، دستش رو توی موهاش فرو برد و شروع به حرف زدن کرد.

_مادرم...

چند لحظه سکوت کرد و بعد دوباره به حرف اومد:

_مادرم یه جورایی...

_خب؟

امگا با بی‌طاقتی گفت و جونگ‌کوک بعد از کمی مکث ادامه داد:

_اون یه میز داخل... یه رستوران رزرو کرده و... چطور بگم؟ امشب برای شام دعوتم کرده.

تهیونگ برای چند لحظه با صورتی جمع‌شده نگاه عجیبی به آلفا انداخت و بعد دوباره روی تخت دراز کشید.

_خوش بگذره. برای این این‌قدر استرس دا...

_با تو.

پسر جوان پلک‌هاش رو از همدیگه فاصله داد و دوباره نیم‌خیز شد.

_با من؟!

متعجب تکرار کرد و مرد سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد.

_درواقع ما دوتا رو دعوت کرده.

چشم‌های تهیونگ درشت شدن و سرش رو با گیجی تکون داد.

_چرا؟

جونگ‌کوک دستش رو با کلافگی پشت گردنش کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد.

_مطمئن نیستم؛ برای اینکه باهات آشنا بشه؟

_اوه خدا...!

تهیونگ با حالت بی‌چاره‌ای گفت و دستش رو روی صورتش کشید. تقریباً ساکت شده بود؛ اما بعد با یادآوری چیزی دوباره سرش رو بالا گرفت.

_مینجی هم میاد؟

جونگ‌کوک با اخم ناشی از گیجی سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد.

_آره خب... چطور؟

تهیونگ موهاش رو با دو دست به عقب هدایت کرد و بعد دست‌هاش رو پشت گردنش قلاب‌وار نگه داشت.

_از شب تولد به بعد دیگه باهام حرف نمی‌زنه. همون یه ذره‌ای که میونه‌مون خوب شده بود هم از بین رفت.

آلفای چوب سوخته برای چند لحظه مکث کرد و بعد به عقب قدم برداشت.

_بعداً سعی می‌کنم باهاش صحبت کنم. برای الان می‌شه حاضر بشی لطفاً؟ باید بریم و یه مقدار خرید کنیم.

Pudding (Kookv)Where stories live. Discover now