از تولد مینجی هنوز یه هفته هم نگذشته بود که صبح یه روز معمولیِ دیگه زمانی که تهیونگ داشت آخرین تلاشهاش رو برای نگهداشتن خوابش میکرد، چند ضربهٔ محکم و با عجله به در اتاقش کوبیده شدن و بعد بدون اینکه فرصت کنه حتی پلکهاش رو از همدیگه فاصله بده، در باز شد.
با تعجب و گیجی روی تخت نیمخیز شد و آلفای چوب سوخته رو دید که سراسیمه بهسمت تختش قدم برمیداشت.
_تهیونگ... یه اتفاقی افتاده.
پسر جوان با ترس، شق و رق نشست و منتظر به مرد نگاه کرد که بعد از رسیدن به تختش، دستش رو توی موهاش فرو برد و شروع به حرف زدن کرد.
_مادرم...
چند لحظه سکوت کرد و بعد دوباره به حرف اومد:
_مادرم یه جورایی...
_خب؟
امگا با بیطاقتی گفت و جونگکوک بعد از کمی مکث ادامه داد:
_اون یه میز داخل... یه رستوران رزرو کرده و... چطور بگم؟ امشب برای شام دعوتم کرده.
تهیونگ برای چند لحظه با صورتی جمعشده نگاه عجیبی به آلفا انداخت و بعد دوباره روی تخت دراز کشید.
_خوش بگذره. برای این اینقدر استرس دا...
_با تو.
پسر جوان پلکهاش رو از همدیگه فاصله داد و دوباره نیمخیز شد.
_با من؟!
متعجب تکرار کرد و مرد سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد.
_درواقع ما دوتا رو دعوت کرده.
چشمهای تهیونگ درشت شدن و سرش رو با گیجی تکون داد.
_چرا؟
جونگکوک دستش رو با کلافگی پشت گردنش کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد.
_مطمئن نیستم؛ برای اینکه باهات آشنا بشه؟
_اوه خدا...!
تهیونگ با حالت بیچارهای گفت و دستش رو روی صورتش کشید. تقریباً ساکت شده بود؛ اما بعد با یادآوری چیزی دوباره سرش رو بالا گرفت.
_مینجی هم میاد؟
جونگکوک با اخم ناشی از گیجی سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد.
_آره خب... چطور؟
تهیونگ موهاش رو با دو دست به عقب هدایت کرد و بعد دستهاش رو پشت گردنش قلابوار نگه داشت.
_از شب تولد به بعد دیگه باهام حرف نمیزنه. همون یه ذرهای که میونهمون خوب شده بود هم از بین رفت.
آلفای چوب سوخته برای چند لحظه مکث کرد و بعد به عقب قدم برداشت.
_بعداً سعی میکنم باهاش صحبت کنم. برای الان میشه حاضر بشی لطفاً؟ باید بریم و یه مقدار خرید کنیم.
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
ספרות חובבים➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...