11. اون میت منه؛

4K 686 43
                                    

وقتی هیت تهیونگ تموم شد، حدود ده روز از روزی که به دگو رفت، می‌گذشت و حالا کم‌کم با فوت پدرش کنار اومده بود؛ اما هنوز راجع به آیندهٔ خودش سردرگم و گیج بود و تصمیم داشت با آلفای چوب سوخته درباره‌اش صحبت کنه.

اما حتی این کار هم کمی مشکل به‌نظر می‌رسید؛ از اونجایی که فردا تولد مینجی بود و مستخدم‌های انگشت‌شمار خونه به‌علاوهٔ چند تا نیروی دیگه که برای کمک استخدام شده بودن، مشغول انجام تزئینات و آماده‌کردن شیرینی، دسر و نوشیدنی‌های مختلف بودن.

دور از انتظار نبود که جونگ‌کوک هم جایی مشغول کاری مربوط به تولد دخترش باشه، مثل دعوت‌کردن مهمون‌هاش -با توجه به تدارکات زیادی که داشت انجام می‌شد- بنابراین نمی‌تونست فعلاً فرصتی برای صحبت باهاش پیدا کنه.

امروز از صبح مینجی رو ندیده بود و تصمیم داشت بهش سر بزنه. از اونجایی که اخیراً زیاد دوروبر تهیونگ می‌پلکید و باهاش وقت می‌گذروند، الان نبودنش کمی عجیب به‌نظر می‌رسید.

کتاب مربوط به بازرگانی که هیچی ازش سر درنمی‌آورد و صرفاً برای پرکردن وقتش از جونگ‌کوک قرض گرفته بود رو کنار گذاشت و از روی کاناپهٔ داخل اتاق بلند شد.
قدم‌هاش رو به‌سمت در کشید و بین راه کش‌ و‌ قوسی به بدنش داد.

از توی راهرو می‌تونست دو بتایی که مشغول نصب تعدادی بادکنک و وسایل تزئینی به دیوارِ نشیمن بودن رو ببینه.

برای لحظه‌ای یاد تولد‌های خودش افتاد. پدرش همیشه پول پس‌انداز می‌کرد تا بتونه برای تولد تهیونگ موچی، کیک شکلاتی و پودینگِ فراوان آماده کنه. اون همیشه یه بادکنک رو درست کنار گوش‌هاش می‌ترکوند تا سورپرایزش کنه و هر بار امگای جوان شاکی می‌شد و می‌گفت:« یه روز پردهٔ گوش‌هام پاره می‌شن بابا!»

لبخند نسبتاً تلخی با یادآوری اون خاطرات روی لبش نشست؛ اما با رسیدن به در اتاق دختربچهٔ سعی کرد فکرش رو منحرف کنه و سرش رو چند بار نامحسوس به دوطرف تکون داد.

با پشت انگشت اشاره‌اش چند ضربهٔ آروم به در اتاق کوبید و بعد از چند ثانیه تونست صدای دختر رو بشنوه.

_بله؟

نفسش رو به بیرون فوت کرد و بعد دستگیرهٔ در رو چرخوند.
در رو به‌آرومی از چارچوبش فاصله داد و اون موقع تونست امگای کوچیک که به بالشت‌های جلوی تاج تخت تکیه زده بود رو ببینه.

ماسک ورقه‌ایِ روی صورت دختر و برش‌های خیاری که روی چشم‌هاش بودن، باعث خندهٔ بی‌صداش شدن.
بدون حرف در رو پشت‌سرش بست و قدمی به جلو برداشت.

_کیه؟

مجدداً صدای دختربچه رو شنید و بعد از کمی مکث درحالی که دست‌هاش رو با بازیگوشی پشت‌سرش به همدیگه قفل کرده بود و قدم‌هاش رو به‌سمت تخت برمی‌داشت، به حرف اومد:

Pudding (Kookv)Where stories live. Discover now