5. مینجی؛

3.7K 682 50
                                    

با چشم‌های درشت‌شده به دختربچه که به‌سمت جونگ‌کوک می‌دوید، نگاه کرد و ثانیه‌ای بعد امگا کوچولو توی بغل آلفایی که با لبخند دست‌هاش رو باز کرده بود، فرود اومد.

آلفا دختر رو بالا کشید تا روی رونش بشینه و بعد از بوسیدن موهای مشکی‌رنگی که از خودش به ارث برده بود، تهیونگ رو مخاطب قرار داد.

_این مینجی کوچولوی منه؛ دخترم.

تهیونگ بعد از چند ثانیه پلک زد تا به خودش بیاد و کمی به‌سمت دختربچه خم شد. لبخند زد و سرش رو براش تکون داد.

_از آشناییت خوشبختم مینجی شی.

مینجی فقط سرش رو تکون داد و بعد خیره به امگای روبه‌روش، از پدرش پرسید:

_اون کیه بابا؟

جونگ‌کوک هم نگاهش رو به امگای جوان داد و بعد از کمی مکث گفت:

_تهیونگ پرستار جدیدته خوشگلم؛ یه‌کم دیگه که صحبتمون تموم شد، میاد توی اتاقت تا با هم آشنا بشید.

_اوه...

دختربچه کوتاه گفت و بعد از نشوندن اخم کمرنگی بین ابروهاش، از روی پای پدرش پایین رفت.
به‌سمت اتاقش می‌دوید که جونگ‌کوک پرسید:

_نمی‌خوای صبحونه بخوری؟

دختر داخل اتاقش دوید و فریاد زد:

_سانا واسه‌ام موچی آورد.

جونگ‌کوک آهی کشید و طوری که انگار با خودش حرف می‌زنه، زمزمه کرد:

_اون بچهٔ کوچولو... بارها گفتم بزرگ‌ترهاش رو با اسم کوچیک صدا نزنه...

تهیونگ آب دهانش رو قورت داد.

_دختر شیرینی دارید، پس... میتتون؟ اون کجاست؟

با کنجکاوی پرسید و نگاه جونگ‌کوک روی امگا نشست.

_موقع زایمان دخترمون خیلی ضعیف شد؛ تا یک شب بعد از تولدش بستری بود و بعد هم فوت کرد.

چشم‌های تهیونگ یه بار دیگه درشت شدن.
فکرش رو نمی‌کرد که مرد روبه‌روش فرزندی داشته باشه و بدتر از اون... میتش مرده بود؟

برای چند لحظه شدیداً احساس خجالت کرد. شب گذشته چه فکرهایی که در مورد اون مرد نکرده بود و حالا...

_برای همین واسه‌اش پرستار می‌گیرید؟

برای عوض‌کردن بحث پرسید و جونگ‌کوکی که توی فکر فرو رفته بود، سرش رو بالا گرفت.

_هوم؟ آره. من به اندازهٔ کافی با مینجی وقت می‌گذرونم؛ اما نمی‌تونم مدام مراقبش باشم و به یه پرستار نیاز داره؛ اما هیچ‌وقت با هیچ پرستاری کنار نیومد. واسهٔ همین حس می‌کنم با تو کنار بیاد؛ چون هم جفتتون امگایید و هم دختر نیستی.

Pudding (Kookv)Where stories live. Discover now