با چشمهای درشتشده به دختربچه که بهسمت جونگکوک میدوید، نگاه کرد و ثانیهای بعد امگا کوچولو توی بغل آلفایی که با لبخند دستهاش رو باز کرده بود، فرود اومد.
آلفا دختر رو بالا کشید تا روی رونش بشینه و بعد از بوسیدن موهای مشکیرنگی که از خودش به ارث برده بود، تهیونگ رو مخاطب قرار داد.
_این مینجی کوچولوی منه؛ دخترم.
تهیونگ بعد از چند ثانیه پلک زد تا به خودش بیاد و کمی بهسمت دختربچه خم شد. لبخند زد و سرش رو براش تکون داد.
_از آشناییت خوشبختم مینجی شی.
مینجی فقط سرش رو تکون داد و بعد خیره به امگای روبهروش، از پدرش پرسید:
_اون کیه بابا؟
جونگکوک هم نگاهش رو به امگای جوان داد و بعد از کمی مکث گفت:
_تهیونگ پرستار جدیدته خوشگلم؛ یهکم دیگه که صحبتمون تموم شد، میاد توی اتاقت تا با هم آشنا بشید.
_اوه...
دختربچه کوتاه گفت و بعد از نشوندن اخم کمرنگی بین ابروهاش، از روی پای پدرش پایین رفت.
بهسمت اتاقش میدوید که جونگکوک پرسید:_نمیخوای صبحونه بخوری؟
دختر داخل اتاقش دوید و فریاد زد:
_سانا واسهام موچی آورد.
جونگکوک آهی کشید و طوری که انگار با خودش حرف میزنه، زمزمه کرد:
_اون بچهٔ کوچولو... بارها گفتم بزرگترهاش رو با اسم کوچیک صدا نزنه...
تهیونگ آب دهانش رو قورت داد.
_دختر شیرینی دارید، پس... میتتون؟ اون کجاست؟
با کنجکاوی پرسید و نگاه جونگکوک روی امگا نشست.
_موقع زایمان دخترمون خیلی ضعیف شد؛ تا یک شب بعد از تولدش بستری بود و بعد هم فوت کرد.
چشمهای تهیونگ یه بار دیگه درشت شدن.
فکرش رو نمیکرد که مرد روبهروش فرزندی داشته باشه و بدتر از اون... میتش مرده بود؟برای چند لحظه شدیداً احساس خجالت کرد. شب گذشته چه فکرهایی که در مورد اون مرد نکرده بود و حالا...
_برای همین واسهاش پرستار میگیرید؟
برای عوضکردن بحث پرسید و جونگکوکی که توی فکر فرو رفته بود، سرش رو بالا گرفت.
_هوم؟ آره. من به اندازهٔ کافی با مینجی وقت میگذرونم؛ اما نمیتونم مدام مراقبش باشم و به یه پرستار نیاز داره؛ اما هیچوقت با هیچ پرستاری کنار نیومد. واسهٔ همین حس میکنم با تو کنار بیاد؛ چون هم جفتتون امگایید و هم دختر نیستی.
![](https://img.wattpad.com/cover/353016633-288-k552408.jpg)
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...