_مـینجـی! بیا اینجا، فکر کنم میخواد اتفاق بیفته!
امگای عسلی هیجانزده فریاد زد و دوباره نگاهش رو به پسر کوچولوش که عروسک پولیشیِ کوچیکی رو توی دست داشت و با گیجی بهش نگاه میکرد، داد.
آلفا کوچولو دوباره کف دو دستش رو روی زمین گذاشت و ابتدا باسنش رو بلند کرد.
مینجی با ذوق از راهرو بیرون دوید تا اولین قدمهای برادرش رو ببینه و نوزاد همون موقع دوباره روی باسنش فرود اومد.تهیونگ نیمنگاه ناامیدی به همسرش که اون هم منتظر کنارش نشسته بود، انداخت و بعد کمی بهسمت پسرش که حدود دو متر ازش فاصله داشت، خم شد تا آب دهان سرازیر شدهاش رو تمیز کنه.
_چند روز دیگه تولد یک سالگیته مینهویا...
همزمان که سرجاش برمیگشت، گفت و متوجه شد که مینجی مثل خودش و جونگکوک بینشون نشسته و به پسر کوچولو نگاه میکنه.
_شاید مشکلی داشته باشه؟ آخه هنوز حرف هم نمیزنه.
آلفای چوب سوخته چشمغرهای به دخترش که طبق معمول بیجا و اضافه حرف زده بود، رفت و بعد از کوبیدن یه پسسریِ آروم بهش، نگاهش رو به میتش داد و تلاش کرد بحث رو عوض کنه.
_بحث تولد شد... من نمیدونم چرا تولد شما سه تا به همدیگه اینقدر نزدیکه؟ تولد تو بیست روز بعد از مینجی و تولد مینهو یک ماه بعد از توئه... اونوقت تولد من پنج ماه باهاتون فاصله داره!
تهیونگ چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و با بیحوصلگی و مسخرگی پاسخ داد:
_آخه قبل از بهدنیا اومدن با همدیگه هماهنگ کردیم؛ ولی به تو نگفتیم یوبو!
مرد لبهاش رو روی همدیگه فشرد و نگاهش رو به پسرش داد. اینکه اون آلفا کوچولو بعد از یک سال هنوز نتونسته بود بهجز حروفهای صدادار یا چیزهای نامفهوم چیز دیگهای به زبون بیاره، داشت بیشازحد تهیونگ رو نگران میکرد؛ تا حدی که کمکم داشت به این فکر میافتاد که پسرشون رو پیش دکتر ببرن تا یه وقت مشکل خاصی نداشته باشه.
از طرف دیگه این چند روز آلفای کوچک چند باری تلاش کرده بود که روی پاهاش بایسته و با اینکه هر بار شکست خورده بود، اونها امیدوار بودن که حداقل شروع به راه رفتن بکنه.نینا با کمی فاصله گوشی بهدست سرپا ایستاده بود تا هر وقت مینهو کوچیکترین حرکتی مثل حرف زدن یا راه رفتن انجام داد، ازش فیلم بگیره.
_اَدَّ... دااا دَ...
وقتی بهطور ناگهانی صدای نامفهوم نوزاد رو شنیدن، هر دو اول متعجب به اون و بعد با گیجی به مینجی نگاه کردن.
دختربچه با چشمهایی گردشده پوست آبنبات توی دستش رو بیاهمیت روی زمین رها کرد و بعد از انداختن اون خوردنیِ شیرین و گرد توی دهانش، شونههاش رو بالا انداخت و با دهانی پر حرف زد:
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...