فضای نسبتاً بزرگ سالن با افرادی پوشیده با کت و شلوار و لباسهای گرون، پر شده بود.
بعضی از افراد پارتنر و تعدادی دیگهشون امگاهایی زیبا رو برای جلب توجه بیشتر، در کنار خودشون داشتن.
بادیگاردها کنار ستونهای سالن صف کشیده و از ورود هر شخص متفرقهای جلوگیری میکردن.
نیمنگاهی به جیمین که دستش رو توی جیب شلوار اتوکشیدهاش فرو برده و با سری بالا اطراف رو در نظر گرفته بود، انداخت و وقتی نتونست جایگاهشون رو پیدا کنه، از مستخدمی که درحال ردشدن از جلوش بود، پرسید:
_میز ما کدوم یکیه؟
بتای جوان با دیدن شخص روبهروش بهسرعت تعظیم و به اولین میز گرد توی سالن اشاره کرد.
_اونجاست. نوشیدنی چی میل دارید آقا؟
نگاهی سرسری به سینی توی دستهای پسر و نوشیدنیهاش انداخت و بعد از برداشتن یه گلس ویسکی، از کنارش رد شد.
_همین کافیه.
جیمین اما درخواست یه بطری شراب انگور کرد و با کمی تأخیر، سر میزشون جا گرفت.
زیاد طول نکشید که چراغهای سالن -بهجز تعدادی اندک که مسئول روشن نگهداشتنِ سِن بودن- خاموش بشن و مزایده آغاز.
قبل از اینکه مجری روی سن بیاد و پشت میکروفن بایسته، بتای جوان سر میزشون اومد و بعد از قراردادن دوتا گلس و بطری شراب روی میز، تعظیم و پچپچ کرد:
_شرابتون قربان.
جیمین بدون حرف سرش رو برای پسر خدمتکار تکون داد و حرفی نزد.
لحظهای بعد صدای مجری از داخل بلندگوهای سالن به گوشهاشون رسید.
_به پونزدهمین مزایدهٔ الماس خوش اومدید! قبل از اینکه مزایدهٔ امشب رو بدون اتلاف وقت شروع کنیم، بهطور اختصاصی بابت حضور دوبارهٔ تاجر تازهکار و موفقمون، ازش تشکر میکنم. جناب جئون جونگکوک!
تمامشدن جملهٔ مجری مساوی شد با چرخیدن سر تمام افراد حاضر در سالن بهسمت آلفا.
همگی -از جمله جیمین- از روی احترام از روی صندلیهاشون بلند شدن و براش دست زدن؛ جونگکوک اما به لبخندزدن و تکوندادن سرش اکتفا کرد و لحظهای بعد همه سر جای خودشون برگشته بودن.
دیگه کسی نبود که اون مرد رو نشناسه. تمام کره و حتی تاجرهای خارجی جئون جونگکوک رو بهخاطر موفقیت توی زمان کم و سن پایین -اون هم بدون تجربه و شهرت خانوادگی توی این حرفه- تحسین میکردن و آلفا به این تحسینها عادت کرده بود.
_خیلیخب، میریم سراغ شروع مزایده؛ با اولین الماس نایابِ امشب!
مجری با دستش بهسمت چپش اشاره کرد و پسری جوان با سینی توی دستش روی سن -کنار مجری- ایستاد.
![](https://img.wattpad.com/cover/353016633-288-k552408.jpg)
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...