8. برو خونه‌ی بابات؛

3.7K 655 82
                                    

متفکر به‌سمت اتاق دخترش قدم برداشت. نمی‌دونست باید چه واکنشی نسبت به کار اون امگا نشون بده.

بهش حق می‌داد که عصبی و حرصی بشه چون دخترش رو می‌شناخت و از این موضوع که توی این مدت از هر روشی برای اذیت‌کردن امگا و درنهایت بیرون‌ کردنش از خونه، دریغ نکرده بود، خبر داشت؛ اما از طرفی وقتی به این فکر می‌کرد که اون امگا توی خونهٔ خودش چنین کاری با دخترش انجام داده، عصبی می‌شد.

وارد اتاق که شد، امدادگرها مشغول گذاشتن تعدادی قرص روی میز بودن.

آلفا با قدم‌های بلند به‌سمتشون قدم برداشت و بتای آشنا که یک هفته قبل هم ملاقاتش کرده بود، از تخت فاصله گرفت.

_روز به‌خیر آقای جئون.

_روز به‌خیر، وضعیت دخترم چطوره؟

بتا به قرص‌های روی میز اشاره کرد و پاسخ داد:

_اون قرص‌ها می‌تونن مشکلشون رو رفع کنن و برای تسریع توی بهبود، می‌تونن یه سری خوراکی و میوه‌های مناسب مثل موز میل کنن تا عملکرد روده‌هاشون به حالت عادی برگردن؛ اما باید بدونید که بلافاصله خوب نمی‌شن و چند ساعتی زمان می‌بره.

جونگ‌کوک سرش رو به نشونهٔ تفهیم تکون داد و بدون خداحافظی یا بدرغه‌کردن امدادگرها، به‌سمت امگایی که گوشهٔ اتاق نظاره‌گر بود، قدم برداشت.

_باید حرف بزنیم.

امگا متعجب شد؛ اما خیلی زود با زیرکی چهره‌ای بی‌خیال به خودش گرفت و سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد.

_باشه.

_اینجا نه.

آلفا گفت و بعد از انداختن نیم‌نگاهی به مینجی که چشم‌هاش رو بسته بود، اضافه کرد:

_دنبالم بیا.

ابروهای تهیونگ بالا پریدن وقتی دید جونگ‌کوک بعد از حرفش به‌سمت در اتاقش حرکت کرد و حتی جویای احوال دخترش نشد.

راجع به چه موضوع مهمی می‌خواست باهاش صحبت کنه؟

آلفا قدم‌های مرتب و بلندش رو به‌سمت اتاق خودش کشید و در رو باز کرد. درحالی که دستش هنوز روی دستگیره بود، کنار ایستاد تا تهیونگی که تازه بهش رسیده بود وارد بشه.

_برو داخل.

دروغ چرا؟ ترسیده بود. حس عجیبی بهش می‌گفت از بلایی که سر دخترش آورده بود، خبردار شده بود و حالا می‌خواست سرزنشش کنه. احتمالاً با اردنگی از خونه‌اش پرتش می‌کرد بیرون و تمام پولی که برای خریدش خرج کرده بود رو ازش می‌خواست.

لرز خفیفی به تنش افتاد و با پاهایی که حالا سست شده بودن، وسط اتاق ایستاد. آرزو می‌کرد آلفا موضوع رو نفهمیده باشه.

Pudding (Kookv)Where stories live. Discover now