تهیونگ همیشه فکر میکرد که یه آدم منطقیه؛ چون هیچوقت تصمیمات لحظهای، احساسی و بیفکر نگرفته و کارهای عجیب انجام نداده بود؛ ولی حالا که روی درِ بستهٔ یکی از توالتها نشسته و منتظر بود دختر بیست ساله -صاحب جشن- که تا الان توسط مینجی تعقیب میشد وارد توالت کناری بشه، فهمید که شاید اونقدرها هم منطقی نیست.
مینجی هم کنارش پایینِ توالت ایستاده بود و وقتی نگاهش بهش خورد، انگشت اشارهٔ کوچولوش رو به نشونهٔ سکوت جلوی بینیش گرفت.
زمانی که صدای کفشهای پاشنهبلندی رو شنید، آب دهانش رو قورت داد و حالا کمی برای تصمیمش تردید داشت.
قدمها بهسمت درهای توالت کشیده شدن و به جلوی در توالتی که مینجی و تهیونگِ سطل بهدست داخلش مخفی شده بودن، رسیدن و وقتی دختر متوجه شد که اون توالت پُره، چند قدم فاصله گرفت و طبق نقشهشون وارد توالت کناری شد.
درواقع اونها از بین سه تا توالتی که توی قسمت زنانه وجود داشتن، توالت وسطی رو برای مخفیشدن انتخاب کرده بودن که دختر وارد هر کدوم از دو توالت باقی مونده شد، بهش دسترسی داشته باشن.
وقتی صدای بستهشدن در اومد، تهیونگ کمی از اون حالت خَم دراومد تا از قسمت بالای دیوارها که خالی بود، دختر رو چک کنه و وقتی دید که هنوز لباسش مرتب توی تنشه، سطل پر از آب رو با دستهای لرزون بالا برد.
مینجی پارچهٔ شلوار گشادش رو توی مشتش گرفت تا بهش علامت بده که باید عجله کنه و بعد از اون همهچیز توی یک ثانیه اتفاق افتاد.
آب داخل سطل رو از بالای دیوار روی سر دختر بیست ساله ریخت و فقط یکصدم ثانیه طول کشید تا صدای جیغ بلند و گوشخراشش توی فضا بپیچه؛ هرچند که تهیونگ مطمئن بود تا بیرون هم رفته.
بهسرعت سطل رو گوشهای انداخت و از روی توالت پایین رفت. همزمان که قفل در رو باز میکرد، دست مینجی رو گرفت و بهسرعت از قسمت توالتها خارج شدن.
قدمهاشون تند و پر از استرس بودن و میتونستن ببینن که چند نفر از خدمهٔ تالار که قطعاً صدای جیغ رو شنیده بودن، بهطرف توالتها قدم برمیداشتن.
بین راه مینجی با هیجان کف دستش رو به دست پسر جوان کوبید؛ ولی تهیونگ پر از استرس بود.
وقتی به مبلی که قبلاً روش نشسته بودن رسیدن، جونگکوکی رو پیدا کردن که متعجب بهشون نگاه میکرد.
_کجا بودید؟ چند دقیقهای شده که پیداتون نکردم.
تهیونگ دست دختربچه رو رها کرد تا روی مبل بشینه و بعد از قورتدادن آب دهانش، یه دروغ سرهم کرد:
_آه... من لباسم یهکم کثیف شد و رفتم که تمیزش کنم، مینجی هم گفت نمیخواد اینجا تنها بمونه و همراهم اومد.
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...