وقتی جونگکوک راجع به قطعی بودن ازدواجشون صحبت کرد، پدر و مادرش خیلی خوشحال بهنظر میرسیدن؛ بنابراین تهیونگ حرفی نزد و فقط با گفتن اینکه سیر شده، دست از غذا خوردن کشید و بهسمت وسایلش رفت تا بعد از تمومشدن شام، به پنتهاوسِ آلفا برگردن.
تقریباً از حرص داشت میمرد. توی تمام بدنش احساس سوزش میکرد؛ طوری که انگار یه نفر داره با کاکتوس پوستش رو میخراشه و حقیقتاً بابت صبر و آرامشی که موقع شام نشون داده بود، خودش رو ستایش میکرد.
تمام مدت نفسهای عمیقش رو به بیرون فوت میکرد و پرههای پینیش تکون میخوردن. چشمهاش میسوختن و گلوش از بغض درد گرفته بود. واقعاً دلش میخواست موهای اون آلفای خودخواه رو از ریشه بِکنه.
وقتی به خونه رسیدن، مرد بهعنوان اولین کارش مینجی رو به اتاقش برد و به نینا سپرد تا توی تعویض لباسها و آماده شدنش برای خواب، بهش کمک کنه و همچنین مطمئن بشه که بیرون نمیاد.
میدونست که قراره یه بحث طولانی با امگای عسلی که رایحهاش غلیظتر از هر زمانی بود، داشته باشه و نمیخواست مینجی شاهد این بحث باشه.تهیونگ همین حالا هم قدمهای حرصی و محکمش رو داخل اتاق نیمهتاریکِ آلفا گذاشته بود و درست زمانی که اون در رو بست، با صدایی که از حد معمول بلندتر بود، به حرف اومد:
_بعد از یه مدت یه جوری تمومش میکنم... این چیزی بود که گفتی، مگه نه؟ نمیدونستم منظورت از جمعکردن اینه که میخوای قرار ازدواج بذاری و حتی بهم یه کلمه هم نگی!
دیگه آلفا رو با افعال جمع خطاب نمیکرد. درواقع توی موقعیتی نبود که بخواد باهاش با احترامی که تا یک هفته قبل براش قائل بود، صحبت کنه.
آلفای مضطرب بهسمت پسر جوان قدم برداشت و دستهاش رو بالا برد تا بهش بگه که آرومتر صحبت کنه. رایحهٔ غلیظشدهٔ امگا حتی باعث میشد بیشتر از قبل نگران بشه و اقدام کرد که چیزی برای آروم کردنش به زبون بیاره.
_ببین تهیونگ...
اما پسر بیست و یک ساله بین حرفش پرید تا باز هم حرف بزنه.
_نه، تو ببین جونگکوک شی! واقعاً... فکر کردی من یه عروسک خیمهشب بازی یا یه همچین چیزی هستم؟ میدونم. کمکم کردی، اون هم زیاد؛ اما این دلیل بر این نیست که تا این حد پیش بری! ازدواج؟ واقعاً؟ چه احمق بودم که وقتی گفتی چیزی بابت دلیلِ دورهمیِ امشب نمیدونی، حرفت رو باور کردم!
صداش از قبل هم بالاتر رفته بود و حتی تلاشی هم در راستای پایین آوردنش نمیکرد. درواقع اصلاً قصدش رو نداشت.
آلفا دوباره به حرف اومد:_تهیونگ، بهم گوش بده. من چارهٔ دیگهای نداشتم... پدر و ما...
_اوه واقعاً؟
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...