هوا تقریباً تاریک شده بود که تهیونگ راضی شد دست از نشستن کنار آرامگاه پدرش برداره و هر سه سوار ماشین شدن تا یه هتل پیدا کنن و داخلش یه اتاق بگیرن.
بین راه، جونگکوک ماشین رو جلوی یه فروشگاه متوقف و اعلام کرد که میخواد برای امشب رامن و جاجانگمیون فوری بگیره.
این موضوع باعث خوشحالی دخترش -که خیلیوقت از آخرین باری که رامن خورده بود میگذشت- و تعجب تهیونگ شد.
چراکه جونگکوک از اون آدمهایی بود که معتقدن غذاهای آماده و بیرونی ارزش غذایی ندارن و ناسالمن.حدود پونزده دقیقهٔ بعد، آلفای چوب سوخته با تعدادی پلاستیک داخل دستش، سوار ماشین شد و خم شد تا روی صندلی عقب کنار مینجی بذاردشون؛ ولی وقتی به جلو برگشت، امگا متوجه خوراکی داخل دستش شد و زیاد طول نکشید که بفهمه اون یه پودینگ آمادهٔ کوچیکه.
چشمهای حیرتزدهاش رو به مرد دوخت و اون بعد از نشوندن یه لبخند کمرنگ روی لبش، پودینگ رو کف دست پسر گذاشت و پشت انگشت اشاره و میانیش رو نرم روی گونهاش کشید.
تقریباً بدون حرف درحال روشنکردن ماشین بود؛ ولی لحظهٔ آخر قبل از حرکت، از داخل آینه عقب رو چک کرد و حرفش باعث جیغ خفهٔ مینجی شد.
_اخم نکن خانم کوچولو، برای تو هم گرفتم!
حدود یک ساعت طول کشید که یک هتل مناسب پیدا کنن، داخلش اتاق بگیرن و بعد توش مستقر بشن.
مینجی از همون ابتدا بدون اینکه به چیزی دست بزنه، خودش رو روی کاناپهٔ سهنفره رها کرد و دستور خودش مبنی بر اینکه تا نیم ساعت دیگه شام باید آماده باشه، اعلام کرد.
جونگکوک هم بدون اینکه لباسهاش رو عوض کنه، مشغول حاضرکردن غذاهای فوری شد؛ درحالی که تهیونگ توی توالت درحال شستن دست و صورتش بود.
مدتی بعد، سه نفری مشغول خوردن شام شدن و آلفا با وجود اینکه خودش تصمیم گرفته بود اون شب رامن و جاجانگمیون بخورن، با چهرهای جمعشده معتقد بود که اشتباه کرده و باید از آشپزخونهٔ هتل غذا سفارش میدادن؛ درحالی که دو امگای روبهروش با شیطنت رشتههای نودل رو هورت میکشیدن و زیرزیرکی به حرص خوردنش میخندیدن.
بعد از شام از اونجایی که هر سه و بهخصوص جونگکوک بهخاطر مسیر طولانی امروز خسته بودن، درحالی خوابشون برد که به زمزمههای خوابآلود مینجی راجع به برنامهریزیش برای فرداشون، گوش میدادن.
*
صبح روز بعد، صبحونه خوردن و بعد از تحویل دادن اتاق هتل درحالی که داخل ماشین نشسته بودن، از روی گوگل مپ مسیر پارکی که امگای شکلاتی انتخاب کرده بود رو طی میکردن تا کمی پیکنیک کنن و عصر هم قبل از اینکه بهسمت سئول حرکت کنن، یه بار دیگه به آرامگاه پدر تهیونگ سر بزنن.
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...