_مینجی!
صدای سرزنشگر جونگکوک از طرف دیگه شنیده شد و دختربچه بهسرعت یه دستش رو جلوی دهانش گذاشت.
_اوپس... آه، فکر کنم داره از ساعت خوابم میگذره. شب بهخیر!
کلماتش رو با سرعت پشت هم چید و بهسرعت از داخل اتاق محو شد؛ ولی تهیونگ همچنان توی همون حالت، درحالی که لبهاش کمی از هم فاصله گرفته بودن و ماگ رو بیحرکت نگه داشته بود، مونده بود و بیحرف به جایی که امگای شکلاتی چند لحظه قبل ایستاده بود، نگاه میکرد.
آلفای چوب سوخته همزمان که نفسش رو با اخم به بیرون فوت میکرد، بهسمت تخت قدم برداشت و لب باز کرد تا حرفی بزنه؛ ولی همون موقع بهطور ناگهانی تهیونگ تکون خورد و بعد از با عجله گذاشتن ماگ روی پاتختی، با کمی سختی از تخت پایین رفت و جلوی چشمهای متعجب همسرش درحالی که یه دستش رو روی شکمش نگه داشته بود، بهطرف دراور قدم برداشت.
مرد با ابروهای بالارفته به حرکات میتش نگاه میکرد که چطور داره خودش رو جلوی آینه بررسی میکنه. حتی لباسش رو بالا زد تا بتونه شکمش رو بدون هیچ پوششی ببینه و گاهی انگشتهاش رو روی گونه و لپهاش میکشید.
در انتها بعد از چند دقیقه سرش رو بهسمت جونگکوک چرخوند و نگاهش ناراحتش رو بهش دوخت.
_یوبو...
آلفا دقیقاً انتظار این رو داشت، بنابراین بهسرعت بهسمتش قدم برداشت.
هنوز حوله تنش بود و حتی لباس زیر هم نپوشیده بود؛ ولی این چیزی نبود که توی اون لحظه بهش اهمیت بده.قبل از اینکه حتی سی ثانیه از صدا زده شدنش بگذره، خودش رو به پسر که چیزی تا گریه کردنش نمونده بود، رسوند و دستهاش رو دور بدنش حلقه کرد.
_مینجی از این شوخیهای بیمزه زیاد میکنه پسرک، میدونی دیگه؟
قبل از اینکه حتی بهش فرصت شکایت از چیزی رو بده، گفت و نگاه تهیونگ دوباره بهسمت آینه چرخید.
_ولی واقعاً چاق شدم.
جونگکوک دستش رو روی کمر امگا به حرکت درآورد و شونههاش رو بالا انداخت.
_اسم بارداری، چاقی نیست عسلچه.
طوری که انگار داره منطقیترین حرف دنیا رو به زبون میاره، گفت و نگاه نامطمئن پسر به چشمهاش دوخته شد.
_راست میگی؟
آلفای چوب سوخته سرش رو به نشونهٔ مثبت تکون داد و همزمان که حرف میزد، همسرش رو بهسمت تخت هدایت کرد.
_البته! تازه بهنظرم اینطوری دوستداشتنیتری. دارم فکر میکنم که بعد از بهدنیا اومدن بچه مدام بهت غذاهای پرکالری بدم که تپل بشی.
![](https://img.wattpad.com/cover/353016633-288-k552408.jpg)
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...