یک دستش رو پشت کمرش و دست دیگهاش رو روی شکم برآمدهاش گذاشته بود. با قدمهایی نسبتاً آروم درحالی که جونگکوک شونه به شونهاش قدم برمیداشت، از راهروی نسبتاً شلوغ میگذشتن تا به اتاق مخصوص سونوگرافی برسن.
تعدادی برگه داخل دست آزاد آلفای چوب سوخته بودن و دست دیگهاش رو پشت کمر امگای باردار نگه داشته بود تا کنار خودش قدم برداره.
وقتی به اتاق مدنظر رسیدن، برای چند لحظه مکث کردن و جونگکوک کسی بود که دستگیرهٔ در رو کشید تا وارد بشن.
داخل اتاق فقط دکتر بود و طوری که انگار منتظر حضورشون بوده باشه، از جاش بلند شد و با دست به تخت اشاره کرد تا تهیونگ روش دراز بکشه.
مرد درحالی که به همسرش کمک میکرد روی تخت دراز بکشه، با لبخندی کمرنگ به دکتر که روی صندلی کنار تخت مینشست و دستگاه رو آماده میکرد، نگاه کرد.
_دیر که نکردیم خانم دکتر؟
آلفای مقابلش سرش رو با لبخندی متقابل به نشونهٔ منفی تکون داد و درحالی که بافت نازک پسر روی تخت رو بالا میزد، گفت:
_نه آقای جئون، کاملاً به موقع رسیدید.
همزمان که مایع ژلهمانند و سرد رو به شکم امگا میمالید، پرسید:
_هیجان دارید؟ فکر میکنید دختره یا پسر؟
_اکثراً فکر میکنن دختر باشه؛ ولی برای هیچ کدوم از ما دوتا فرقی نداره. در هر صورت ذوقزدهایم!
تهیونگ با لبخند دندوننماش پاسخ داد و متوجه شد که جونگکوک دستش رو بهآرومی فشرد.
زن درحالی که انگشتش رو روی دکمهای فشار میداد، دستگاه رو روی شکم پسر قرار داد و با فشاری کم، شروع به حرکت دادنش کرد.
_خیلیخب... الان میفهمیم چیه.
چند دقیقه گذشت. آلفا و امگای مقابلش هر دو با انتظار بهش نگاه میکردن و زن بعد از خندهای آروم، همزمان که چند تا دکمه رو فشار میداد، گفت:
_تبریک میگم، بچهتون پسره! الان تصویرش رو میاندازم روی مانیتور جلوی تخت.
_چی؟!
_واقعاً؟!
تهیونگ و جونگکوک همزمان با هم گفتن و بعد نگاههاشون روی مانیتور چرخیدن.
زن لیزر قرمزرنگی رو روی مانیتور انداخت و همزمان که دستگاه رو روی شکم پسر حرکت میداد، شروع به حرف زدن کرد:
_اینا دستهاشن، اونا هم پاهاش. این چشمهاش، و بینی و دهان. این هم قسمت خصوصیشه. هرچند بعداً توی ویدئوی ضبطشده و عکسها میتونید بهتر ببینید. همونطور که قطعاً میدونید، جنسیت ثانویهاش هم بعد از زایمان مشخص میشه.
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...