پارت 1

824 95 53
                                    


سخن نویسنده :

و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی ها
عشق بماند!
عشق است..

دوستان عزیزم سلام
"محکم بغلم کن" میتونه جمله ی ساده ای باشه ولی فرق میکنه این جمله رو به کی بگیم یا تحت چه شرایط عاطفی به زبون بیاریمش مگه نه؟ :)
وانگ ییبو و شیائو جان ما قراره عشق متفاوتی رو تجربه کنن ، با کلیشه های ذهنشون بجنگن و دلیل زندگی همدیگه بشن.

این فیکیشن ورس شیپه یعنی تو تخت سوییچ ند.

علامت + برای ییبو و _ برای جان هست.

************************

یادته چقدر بدت میومد ناجی صدات کنم؟
ولی خب دروغ که نیست.. پس یه بار دیگه بخاطرش منو ببخش..
میدونی جان گا.. حسم مثل دو سال پیشه
همونقدر احساس پوچی و بی مصرفی میکنم ..همونقدر احساس اضافی بودن.

تو داری ازدواج میکنی درسته؟ مواظب خودت و اون زن باش
فقط میشه همونجوری که موهامو عمیق بو میکردی و بعد آروم بوس میکردی، بوسش نکنی؟
میشه اون روی پاهات نشینه؟
این دوتا رو برای من نگه دار.. با بقیه ش یه جوری کنار میام.
راستی فکر نکنی روی کاغذ چروکیده برات نامه نوشتم چندبار این نوشته ها رو پاک نویس کردم باز از اشکام خیس شدن.
فکر کنم استعدادم نوشتن کلمات با انرژی منفیه ..
توله شیرت عاشقته.. ولی متاسفانه تو نیستی پس رفتن بهترین راهه..

نوشته شده توسط شیر کوچولو ی شیائو جان : وانگ ییبو

*******************

چند ساعت از ارسال پیام گذشت؟
یک صبح بود و ییبو پیام را ظهر دیروز در گروه فرستاده بود.
اعضای زیادی داشت و حدود شش هزار پیام جدید رد و بدل شده بود ولی دریغ از یک پیام خصوصی یا حداقل پاسخ به او..
+ولی من شلوغ ترین گروهو انتخاب کردم.
زیر لب گفت و اه کشید. انقدر چندهزار پیام مزخرف را خواند تا پانزده دقیقه بعد به ارسالی خودش رسید.
"امروز میخوام برای همیشه تمومش کنم. به اندازه کافی زندگی کردم"
حتی عکس قرص ها را هم پیوست کرده بود ولی هیچکس اهمیتی نداد.
چرا باید برای کسی مهم باشد یک نفر قرار است به زندگی تلخش پایان دهد؟ آنها از روزمره هایشان گفته و خندیده بودند.
+هیچکس به من اهمیت نمیده.

تازگی نداشت .. مدتهاست میداند بود و نبودش برای کسی مهم نیست ولی دیروز به عنوان آخرین دست آویزش به دنیا ، پیامی در گروه وی چت فرستاد شاید کسی برایش یا برای جانش ارزش قائل شود.
موبایل قدیمی که صفحه ش از وسط ترک خورده بود روی پارکت سرد چوبی انداخت. محض اطمینان در اتاقش را قفل و چراغ را خاموش کرد، دوباره پایین تخت نشست. البته اگر بشود اسم آن چارچوب با ارتفاع سی سانت و تشکی رها شده درونش را تخت گذاشت.
نور کمرنگی از چراغ بلند خیابان ، اتاق را روشن نگه میداشت.
شش قرص را از قوطی کف دست لرزانش ریخت.
خاکستری بودند به رنگ زندگیش..
پر از دانه های ریز و درشت مانند انسان هایی که در طول عمرش دید و هیچکدام کنارش نماندند..
قطعا قرص های دست ساز قرار است در چند ساعت آینده به روشی دردناک باعث مرگش شوند ولی حداقل ارزان ترین راه بود.

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now