پارت 40

224 56 53
                                    

فکر میکرد بتواند خودش را به کافی شاپ ابتدای بلوار برساند ولی وقتی دو خیابان رانندگی کرد چشمانش سیاهی رفت و با صدای بلند بوق ماشین های اطراف فهمید به طرز خطرناکی به سمت راست متمایل شده .
به هر زحمتی بود ماشینش را به کنار خیابان کشاند. دکمه ی صندلی را فشرد و با زاویه گرفتن صندلی به عقب ، تقریبا از هوش رفت.
خستگی و فشار روانی و خواب اور قوی که خورده بود باعث شد صدای رفت و امد ماشینها را نشنود و چندین ساعت بخوابد.

وقتی بیدار شد موبایلش را چک کرد.
حدود شش عصر هوا تاریک شده بود. کش و قوسی به بدنش داد و با یاداوری اینکه ییبو را در خانه تنها گذاشته سریع چانگان را روشن کرد و به سوی خانه راند. احساس عجیبی داشت.
حسی مانند دلشوره.. از نوع همان احساسی که وقتی ییبو به شانگهای رفت در قلبش می پیچید.

در خانه را باز کرد و بلند گفت.
_ییبو؟ کجایی؟
بوتهایش را پرت کرد و با دیدن هال و اتاق خواب اهی کشید. دوباره قرار است شب را در خانه دوستانش بگذراند؟
برای اویزان کردن کاپشنش به سوی کمد رفت.
از حرف های امروز ییبو جملاتی ناقص به یاد می اورد. آنقدر گیج و خسته بود که درست نمیفهمید او چه میگوید. چرا انقدر عصبانی بود؟ شاید توقع داشته وقتی بیدار میشود جان کنارش باشد ، به هر حال پسرکش یک جوان عاشق ادبیات است و قطعا طبع شاعرانه ش چنین چیزی میخواسته.
_باید براش توضیح بدم.
در کمد را باز کرد و با دیدن وضعیت کاپشن از دستش افتاد. دراور ها را بیرون کشید و کشو ها تقریبا خالی بودند دقیقا مانند نیمه ی دیگر رخت اویز..
کمد کناری را گشود و وقتی چمدان را سر جایش ندید چند قدم تلو خورد. دست هایش  به لرزش افتادند و نفس هایش به شماره..
ییبو ترکش کرده؟

برای چک کردن دراور های روتختی به آن سو دوید و کاغذی تا شده روی میز دید. چنگش زد و زانوان بی وفایش تاب نیاوردند.
روی زمین افتاد.. جرئت باز کردن آن کاغذ را نداشت..
اگر یک نامه تلخ خداحافظی بدون ادرس باشد چه؟
موبایلش را از جیبش دراورد و به شماره ش زنگ زد. ده بوق متوالی خورد و قطع شد. وقتی برای بار دوم نامش را در صفحه لمس کرد صدایی زنانه گفت.
"مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد"

چند صدبار دیگر آن شماره را گرفت و پیام هایی بی سر و ته نوشت؟
نهایتا موبایل جلوی زانو هایش افتاد..
او نمیخواست پاسخ دهد..
کاغذ را گشود.

سلام ناجی من!
یادته چقدر بدت میومد ناجی صدات کنم؟
ولی خب دروغ که نیست.. پس یه بار دیگه بخاطرش منو ببخش..
میدونی جان گا.. حسم مثل دو سال پیشه
همونقدر احساس پوچی و بی مصرفی میکنم ..همونقدر احساس اضافی بودن.
تو داری ازدواج میکنی درسته؟ مواظب خودت و اون زن باش
فقط میشه همونجوری که موهامو عمیق بو میکردی و بعد آروم بوس میکردی، بوسش نکنی؟
میشه اون روی پاهات نشینه؟
این دوتا رو برای من نگه دار.. با بقیه ش یه جوری کنار میام.
راستی فکر نکنی روی کاغذ چروکیده برات نامه نوشتم چندبار این نوشته ها رو پاک نویس کردم باز از اشکام خیس شدن.
فکر کنم استعدادم نوشتن کلمات با انرژی منفیه ..
توله شیرت عاشقته.. ولی متاسفانه تو نیستی پس رفتن بهترین راهه..

Hold Me Tight _ YizhanOnde as histórias ganham vida. Descobre agora