پارت 20

268 64 63
                                    

اشک هایش پایین ریخت و با پشت دست پاکشان کرد.
+هیچی..
_اگه هیچی پس چرا همش .. لعنت بهش .. چرا انگار کنارم نیستی؟

حتی جان هم نمیدانست چطور باید سوالش را بپرسد. فقط میدانست فاصله گرفته اند و این را نمیخواست! چرا مستقل شدن ییبو باید اینقدر دردناک باشد؟ یعنی هان دونگ هم وقتی می دید جان بزرگ میشود همین احساس را داشت؟

_التماست میکنم گریه نکن.. قلبم درد میگیره اشکاتو میبینم.
گریه ی ییبو شدت گرفت. روی زمین نشست و پاهایش را بغل کرد. جان به جای خالی ش روی دیوار خیره ماند. صدای هق هق او از پایین پاهایش باعث میشد سینه ش سنگین شود.
کنار ییبو زانو زد و موهایش را نوازش کرد.
_باشه نمیخواد جواب بدی.. فقط گریه نکن.. گاگا خیلی ناراحت میشه وقتی تو رو اینجوری میبینه.

ییبو سرش را بلند کرد. صورت خیس و بینی و چشمان سرخش میتوانست جان را ده ها بار بکشد و زنده کند. دستانش را دور گردن جان حلقه کرد.
+گاگا من عاشقتم.
جان محکم در اغوشش گرفت.
_تو ارزشمندترین ادم زندگیمی. اولویت من تویی.
هق هق ییبو بلندتر شد و جان علتش را نمیدانست.
بیشتر اشک ریخت زیرا ییبو عشق جان را میخواست نه اول بودن را. در دل پرسید مگر همین چیزی که بینشان درجریان است عشق نیست؟ اینکه جان در اغوشش میگیرد باعث ارامشش است و از او مراقبت میکند؟ حتی موهایش را می بوسد.
پس ییبو چه میخواهد؟ سکس؟
به چه حقی میگوید عاشق است درحالیکه در ذهنش افکار کثیفی دارد؟
این احساس هر چه هست عشق نیست!

خودش را لایق لمس شدن توسط جان نمیدانست پس بینی ش را بالا کشید و ایستاد. با صدای گرفته ای گفت.
+بریم خونه.
تا رسیدن به خانه اشکهایش بیصدا سر میخوردند حتی وقتی زیر پتو خزید هم گریه هایش ادامه داشت.
جان نمیدانست باید با توله شیرش چه کند.
فقط رفتارهای او به طرز عجیبی قلبش را میخراشید.

*******************

با چشمان گرد شده بازویش را گرفت.
×شیائو جان چرا اینجوری شدی؟
سر دردهای عصبی جان برگشته بود و مثل چند سال گذشته به جوچنگ پناه اورد.
_یه تفنگ بیار به سرم شلیک کن.
جوچنگ کمکش کرد روی مبل های آبی روشن خانه ش بنشیند.
×سر دردات برگشتن؟ خوب بودی که.
به اشپزخانه رفت و در حالیکه چندین یخ در حوله خاکستری رنگ میپیچید پرسید.
×به توله سگت گفتی اینجایی؟ نگرانت میشه.
وقتی جوابی نشنید سریع تر کارش را تمام کرد و به هال دوید. جان سرش را به عقب برده بود و نفسهایی کوتاه و سطحی می کشید.
جوچنگ بازویش را گرفت و پایین مبل روی پارکت نشاند. حوله را بالای سر جان گذاشت. سردردهای تنشی جان همیشه از بالا شروع میشد.
×جان ..صاف بشین.
پاهایش را دراز کرد و جورابهایش را دراورد.
جان با چشمان بسته حتی توان ناله کردن هم نداشت. جوچنگ پشت گردنش کوسن مبل را گذاشت.
×نزار سرت عقب بره. جان حرفای منو گوش کن.. به چیزایی که من میگم فکر کن ببین یادت میاد.. یادته یه بار رفتیم شانگهای تو میخواستی کشتی سوار شی؟
نفسهای جان همچنان تند بود. جوچنگ میدانست او الان به تاریک ترین نقاط زندگیش فکر میکند و سعی داشت حواسش را پرت کند.

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now