پارت 12

257 61 36
                                    


مرد پک عمیقی به سیگارش زد.
×خوبم.
دودها را به بیرون فوت کرد . دیدن موهای کم حجمش به قلب جان چنگ می انداخت.
_برات وونتون و دامپلینگ اوردم. با سس چیوچائو.
مرد بالاخره از سیگارش دل کند. پنجره که با میله هایی فلزی محافظت میشد بست تا سوز برف بیش از این در ریه هایش نرود.

روی تخت نشست. جان جعبه چوبی را باز کرد و چاپستیک به دستش داد. هان دونگ بعد از فرو بردن وونتون سفید در سس آن را به دهانش برد.
_چطوره؟
اخم های مرد در هم کشیده شد.
×چرا شیرین نیست؟
لبخند جان به تلخی میزد.
_سس چیوچائو رو بخاطر عطر سیر و فلفلش دوست داشتی. یادت نمیاد؟
هان دونگ دستی به صورت اصلاح نشده ش کشید. حتی ریش و سبیل هایش هم دیگر مشکی نبودند.
×واقعا؟ تند دوست داشتم؟
جان سری تکان داد و روی صندلی کنار تخت نشست. هر بار به این اتاق می آمد نیاز داشت یک روز کامل استراحت کند . دیدن هان دونگ با این وضعیت زخمش را تازه میکرد و نفسش را میبرید.

دقیقا مانند دو سه ماه پیش که بعد دیدن هان دونگ میخواست خودش را حلق آویز کند. همان شبی که خورشید درخشانش را پیدا کرد.
هان دونگ بی توجه به افکار و احساسات جان دامپلینگ ها را قورت می داد.
×گفتی اسمت چیه؟
زجر آور ترین سوال همین بود. سوالی که هر دفعه مجبور میشد جواب دهد.
_شیائو جان.
گلویش درد میکرد ولی نمیتوانست اشک بریزد.
_دونگ گا.. من برات یه دفترچه درست کردم. چیکارش کردی؟
×چه دفترچه ای؟
جان کشو ها را گشت و دفترچه را دراورد. صفحه اول عکس خودش و اسم وفامیلش را نوشته بود.
_اینو ببین.. این منم.. چرا هردفعه فراموشم میکنی؟
او به معنی "برام اهمیتی نداره" دستش را تکان داد و دهانش را از خوراکی ها پر کرد. جان اهی کشید.
_این اسم و عکس کساییه که باید بشناسیشون. من شیائو جانم.. دونگ گا لطفا سعی کن منو به خاطر بسپری.
وقتی دهان هان دونگ خالی شد پرسید.
×بلدی برام جک تعریف کنی؟
سوالهای تکراری همیشگی یک چرخه عذاب بی انتها برای جان بوجود می آورد.
_میدونی چی بدتر از اینه که تو سیبت یه کرم پیدا کنی؟
هان دونگ کمی فکر کرد.
×نه.
_این که یه کرم نصفه تو سیبت پیدا کنی.
هان دونگ بلند خندید. آنقدر سرخوشانه گویا هیچ مشکلی ازارش نمیدهد. انقدر خندید تا اشکهایش سرازیر شدند.
×خدای من خیلی بامزه ای. میخوای منم تعریف کنم؟
_اره.
×خب گوش کن.. یه روز..
لبخندش محو شد.
×یه روز..
هرچه بیشتر فکر میکرد چهره ش بیشتر جمع میشد.
×یادم نمیاد.. چی بود؟ یه روز چی؟

جان هم درد میکشید. هان دونگ ناجی جان بود ، حامی ش بود ، کسی که از آن خانه نفرین شده نجاتش داد ولی یکسال است به چنین روزی افتاده ست.
_بیا بقیه شو بخور.
مرد با خنده ای مشغول خوردن باقی مانده وونتون ها شد. تا خالی شدن جعبه کنارش نشست و تماشایش کرد. دکتر ها گفته بودند برای هان دونگ آمدن یا نیامدن آشنایان تاثیری ندارد پس بهتر است خودش را اذیت نکند.
ولی مگر جان میتوانست؟
وقتی خوردن او تمام شد جعبه را کنار گذاشت.
_دونگ گا .. میشه بغلم کنی؟
مرد چندبار پلک زد. چرا او باید در چهل و پنج سالگی انقدر شکسته بنظر بیاید؟
×بغلت کنم؟
بغضش را قورت داد.
_فقط چند ثانیه.
جان دستانش را دور گردن او حلقه کرد.
_مثل بچگیام محکم بغلم کن.. یادته گاگا؟ یادته وقتی بابام میخواست منو ببره پشتت قایم شدم؟ اون موقع خیلی تپل بودی.. منم لاغر و کوچولو بودم..
کاش بغضش به اشک تبدیل میشد تا گلویش انقدر متورم نباشد.

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now