ییبو با اخمی بین ابروانش سرش را بلند کرد.
+پس تو یه دکتری که منو به چشم موش ازمایشگاهی ت میبینی؟
_من روانشناس نیستم. منشی م.
ییبو با شک و تردید پرسید.
+چرا میخوای کمکم کنی؟
_احساس میکنم تو یه جورایی به من هدیه داده شدی. ما هیچ وقت نباید تفاوتی رو که می تونیم تو زندگی دیگران ایجاد کنیم دست کم بگیریم.
ییبو زیر لب زمزمه کرد : پابلو.
_متوجه نشدم چی گفتی؟
ایندفعه بلندتر گفت : پابلو نرودا. جمله ای که گفتی از پابلو نروداست.
جان مشتاق و متحیر در صندلی جابجا شد.
_تو .. میشناسیش؟
ییبو در خودش جمع شد.
+ن..نه زیاد.جان حین تا زدن آستین های پیراهن سفید و ساده ش ایستاد.
_تو فوق العاده ای ییبو. باید زودتر پیدات میکردم. به ادبیات علاقه داری؟
در حال خراشیدن شستش با ناخن دیگر پاسخ داد.
+امم نمیدونم.. فکر نکنم.
_رو میز اتاق برات حوله و مسواک گذاشتم.
موبایل و کارتهایش را از روی اپن برداشت و قبل خروج گفت.
_من حدود شیش برمیگردم. اگه چیزی خواستی بهم تو ویچت پیام بده. امیدوارم وقتی اومدم هنوز اینجا باشی! مواظب خودت باش ییبو کوچولو.
در بسته شد و ییبو با گیجی به جای خالی ش نگاه میکرد.
+بهم گفت من فوق العاده م ؟ گ..گفت مواظب خودم باشم؟ ییبو کوچولو؟
اهی کشید و مو به تنش سیخ شد.
به اتاق خواب دوید و زیر پتو پنهان شد. جملات جان در سرش میچرخید و صدای گرمش در گوشهایش میپیچید. خیلی زود خوابش برد چون تا طلوع آفتاب از نگرانی خوابش نمی برد.
میترسید کسی به در بکوبد و پدرش برای بردنش آمده باشد.
در نهایت پاهایش او را به قالیچه زیر کاناپه جان هدایت کرده بودند.وقتی بیدار شد موبایلش را چک کرد. حدود پنج بود.
بعد از پیدا کردن توالت و حمام به گوشه و کنار خانه سرک کشید. پنجره ی بزرگ هال با پرده ای ضخیم مانند اتاق خواب پوشانده شده بود. به خیابان و ساختمان های روبرویی دید داشت.
به طرز عجیبی حس میکرد سالها در این خانه کوچک زندگی کرده و حسب اتفاق مدتی در جای دیگری ساکن شده.
قطعا چیزی جز جادوی شیائو جان نمیتوانست دلیل این فکر باشد!
وقتی خیالش راحت شد همه جا را کشف کرده میز صبحانه را جمع کرد و برای شستن ظرفها آستینهای بلوزش را تا زد.
همه چیز به خوبی پیش میرفت تا زمانی که با دست پر از کف ، فنجان سفید را برای بوییدن باقی مانده رایحه قهوه بالا اورد. فنجان سنگین بود و از بین انگشتانش سر خورد. تلاش ییبو برای گرفتنش در هوا موفقیت آمیز نبود و فنجان با برخورد به سرامیکها شکست.
درواقع خرد شد..
تعداد تکه هایش انقدر ریز بود که نتواند بشمرد. با استرس دستانش را شست.
+منو .. از اینجا میندازه بیرون..زیر لب گفت و همه ی تکه های بزرگتر را جمع کرد. به اتاق خواب دوید و جاروبرقی را برداشت و با فشردن تعداد زیادی از دکمه هایش بالاخره جاروی شارژی به کار افتاد.
تمام سرامیک ها و موکت پرزبلند زیر میز را جارو زد و مخزنش را در پلاستیک زباله کنار تکه های فنجان ریخت.
پنهان کاری را طی زندگی با پدر سختگیر و بداخلاقش خوب آموخته بود.
جارو را به جای خودش برگرداند و پلاستیک زباله به دست به هال رفت. پنجره را گشود و بی توجه به تفکیک زباله ، با نشانه گیری به سمت سه سطل بزرگ که تقریبا زیر پنجره بودند پرتاب کرد.
در یکی از سطل ها افتاد.
پس از شستن باقی ظرفها به اتاق خواب خزید.
+دست و پا چلفتی.. از پس هیچکاری برنمیای.. احمق.
به خودش گفت و زیر پتو پناه گرفت. کمی بعد از گرما بیرون آمد و همزمان صدایی مردانه در خانه پیچید.

YOU ARE READING
Hold Me Tight _ Yizhan
FanfictionName : Hold Me Tight محکم بغلم کن Couple Yizhan_ Verse Genre : slice of life _romance _ smut وانگ ییبو قبل اینکه اون قرصا رو بخوره نجات داده میشه . اون مرد بهش اطمینان میده مواظبشه و همه تلاششو برای پیشرفت ییبو میکنه اما دلیل شیائوجان برای کمک چ...