پارت 22

244 59 48
                                    

نگاهش به جان خورد .
+دختر و پسرش مهم نیست!
صدای فریاد دختران و پسران نیمه مست می آمد. ییبو با موسیقی روی استیج و میان رقصنده ها بالا و پایین می پرید.

دختری که اعتماد به نفس بیشتری داشت دستش را تکان داد و جلو امد.
×هی من!
بعد از او چند نفر دیگر هم جلو امدند : بعدش منم هستم!
ییبو خندید و میان تشویق مردم خم شد تا دست دخترک را بگیرد و بالای استیج بکشاند ولی ساعدش توسط جان گرفته و تقریبا به پایین استیج نیم متری پرت شد. میکروفن از دستش افتاد . زور جان زیاد بود و او را دنبال خودش کشاند.
صدای اعتراض دختران و پسران از پشت سر می امد.

قبل از اینکه ییبو به خودش بیاید و چیزی بگوید؛ وارد راهروی اتاقهای وی آی پی شدند و جان به داخل اولین اتاق خالی هلش داد.
چند قدم تلو خورد.
+شیائو جان چته..
محیط چندان نورانی نبود و تخت بزرگ به همراه پرده های قرمز و طلایی دورش وسط قرار داشت. صدای چرخش قفل باعث شد با ترس سمت جان بچرخد.

آن صدا خاطراتی پر از درد را برایش زنده میکرد. پدرش همیشه در اتاق را قفل میکرد نه برای اینکه کسی وارد نشود ، برای اینکه فکر فرار از زیر کتک ها به سر فرزندش نزند.

جان مچش را چنگ زد و به سمت دیوار پرتش کرد. پشت سرش به جای اینکه با شدت به دیوار بخورد به دست جان کوبیده شد. حتی در این شرایط تنش زا هم مواظب ییبوی کوچکش بود.
نفسهای داغ جان به صورتش خورد. او با چشمانی سرخ و ابروهایی گره کرده گفت.
_دیگه سعی نکن منو عصبانی کنی.

فاصله شان کم شد و لبهای جان به لبهایش چسبید. قلب ییبو یک ثانیه از تپش ایستاد.. الان هنوز زنده ست یا مرده و این رویای مرگش است؟
لبهای جان تکان خورد و او را بوسید..
همه چیز واقعی ست!
چشمانش را بست و نفس حبس شده در سینه ش را از بینی ش خارج کرد و دستانش دور گردن جان حلقه شد.
+هممم
صدایی از گلویش خارج شد و گونه هایش گر گرفتند. لبهای جان با مراقبت روی لبهایش میرقصیدند و ییبو شهامتش را پیدا کرد تا جواب بوسه ها را بدهد. فاصله گرفتن لبهایش کافی بود تا زبان جان وارد دهانش شود.
سرش را عقب برد و نفسی کشید ولی لبهای جان دوباره اجازه تنفس را از او گرفتند. محکم لب پایینش را مکید و وقتی زبانش روی زبان و سقف دهان ییبو لغزید و پاهای او به لرزش افتادند.
+اههه
سنگینی بدنش باعث شد جان با ساعدش کمر او را به خودش بچسباند. پسرکش چنان شیرین بود که کم مانده بود لبهایش را رها کند و به گردنش هجوم ببرد. باقی مانده عقلش هشداری صادر کرد و سرش را عقب برد.
ییبو چشمهای خمارش را باز کرد و نفسهای تند سردش به صورت جان میخورد.
لبهای پف کرده ش لرزید.
+جان گا..
_تو ماشین منتظرتم.
سوییچ را پیچاند و قفل در باز شد. ییبو ساعدش را چنگ زد.
+جاان..
بدون اینکه نگاهش کند گفت.
_چیزی که میخواستی رو بهت دادم. امیدوارم دیگه تکرارش نکنی.

از اتاق بیرون رفت و نفسهایی عمیق کشید.
قطعا احساس این بوسه چیزی جز شهوت نبود ولی شهوت نسبت به چه کسی؟
به وانگ ییبو ی کوچکش؟
از جیبش چند اسکناس دراورد و به نگهبان ابتدای راهرو داد. نگهبان که دید از ورود و خروج او دو دقیقه هم طول نکشیده گفت.
×اقا این زیاده..
_نگهش دار.
نگهبان هم با خوشحالی مقداری را در جیب خودش و باقی را در صندوق گذاشت. جان به کوچه ی کنار رستوران رسید جایی که چانگان را پارک کرده بود. چند نفس عمیق کشید و به فرمان مشت زد.
چرا ییبو به هر خواسته ای دارد میرسد و جان مانند عروسکی در دستانش است؟
مگر قرار نبود مرزهای بینشان حفظ شود؟
حتی نمیتوانست یک دهم هان دونگ قوی باشد. چطور هان دونگ از جان حمایت کرد آن هم کاملا پدرانه ؟
و جان آنقدر سست است که در دام نفسش افتاده ؟
حداقل شش سال از ییبو بزرگتر است و باز هم مانند جوانی نابالغ اجازه داد هیجانش کنترلش کند و خودش بوسه ی اول ییبو را تصاحب کند؟
بیست دقیقه از زمانی که منتظر در ماشین نشسته بود میگذشت.
موبایلش را دراورد تا با او تماس بگیرد ولی پیامی دریافت کرد.

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now