پارت 61

256 57 41
                                    

+بخاطر اون الکی یه سال دیگه از همدیگه جدا شدیم! حالا داره میاد اینجا؟
صدای زنگ در امد و جان بی توجه به داد و بیداد های ییبو در را باز کرد. پسرکی که تا ران های جان میرسید جلو امد و جان برای در اغوش گرفتنش خم شد. یک دور او را در هوا چرخاند.

لبخند درخشانی زد.
_کای جونگ کووچولو! دلم برات تنگ شده بووود!
دستهای کوچک کای جونگ که با کاپشن و دستکش های ضخیم پوشانده شده بود دور گردن جان حلقه شد.
×گاگااا..
جان او را بالا انداخت و گرفت. صدای خنده های کودکانه او در خانه و از لای در باز، در راهرو پیچید.
_چقد بزرگ شدی! دیگه گاگا نمیتونه راحت بگیرتت.
بار دیگر او را بالا انداخت و این بار از فاصله نزدیک تری به زمین او را گرفت. پسرک با خنده جیغ کشید.
_ایووو الان افتاده بوودی!
××چه خبره ساکت باشین.

یی شوان گفت و داخل امد. در را بست و موهای قهوه ای بلندش را از شانه هایش کنار زد. به نظر قصد نداشت بماند چون بدون اینکه کفشش را دربیاورد کیف بزرگی به دست جان داد. تند تند و بی توجه به ییبو به جان توصیه هایی میکرد و میگفت در کیف چه چیزهایی گذاشته است.
پسرک که در اغوش جان بود چرخید و چشمش به ییبو خورد. برایش دست تکان داد اما با اخم و چشم غره مواجه شد. سریع رویش را برگرداند و بیشتر به جان چسبید. یی شوان گفت.
××کای کای.. مامان شب میاد دنبالت باشه؟ گاگا رو اذیت نکنیا پسر خوبی باش. غذا هم بخور.
بوسه ای روی گونه پسرش گذاشت.
××شکلات من.. بای بای.
×خدافس ماما.

یی شوان با عجله از خانه خارج شد. جان با کیف بزرگ در یک دست و کودکی در دست دیگرش سمت ییبو چرخید. ییبو با دیدن این صحنه عصبانی تر شد.
+هاه چقد پدر بودن بهت میاد.
پاهایش را به زمین کوبید و در را به هم!
به در تکیه داد و زانوهایش را بغل کرد. اصلا نمیخواست این جانور شیطان صفت که باعث جدایی بیشترشان شد را ببیند چه برسد به اینکه تا شب تحملش کند. مگر روز تعطیل را نباید با دوست پسرش بگذراند؟ چقدر نقشه کشیده بود که امروز هر طور شده جان را به قصد سکس به تخت بکشاند و شاید خوش شانس می بود و میتوانستند شب ، یک راند دیگر هم انجامش دهند! اما حالا با وجود این بچه همه نقشه هایش خراب شده ست.
چند تقه به در خورد و بعد صدای جان را شنید.
_ییبو بیا بیرون.
+میخوام تنها باشم .
_لطفا اذیتم نکن. بیا کارت دارم.
+اول اون بچه رو بفرست بره.
_این بچه باید تا شب اینجا بمونه. مامانش دست ما سپردتش.

ییبو بلند گفت.
+ازش متنفرم.
دیگر پاسخی نشنید. اهی کشید و پیشانی ش را به زانوانش فشرد. شاید اگر کمی منطقی تر فکر کند پسرک هیچ تقصیری نداشته باشد؟ شاید این فقط بازی سرنوشت بوده تا کمی بیشتر عذابشان دهد! و کای جونگ کوچک هم فقط یک مهره بیگناه است. کم کم صدای دویدن ها و جیغ و فریاد های خوشحال کای جونگ را از هال شنید. او میخندید و میگفت یک امتیاز جلو افتاده. حتی جانِ ییبو را جان گا صدا میکرد!
نهایتا صبر ییبو سرریز شد و با حرص در اتاق را باز کرد. دید که وسط هال دو کاکتوس پلاستیکی گذاشته اند و هر دو به سمتشان حلقه پرت میکنند. پسرک بعد از هر پرداخت موفق یک دور در خانه می دوید و جیغ میکشید.

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now