پارت 4

290 82 29
                                    

رمز ورود را زد و داخل رفت. پسری مو مشکی با پاهایی برهنه و تیشرتی که حتی تا نیمه رانش هم نمیرسید کنار پنجره هال دید.
داخل رفت و پلاستیک های خرید را روی کابینت گذاشت. ییبو به سوی اشپزخانه راه افتاد.
+سلام ناجی.
جان عطسه ای کرد. بینی ش از هوای سرد گزگز میکرد.
_اه منو اینجوری صدا نکن.
ییبو مودبانه همانجا جلوی ورودی اشپزخانه ایستاد.
+خب چی صدات کنم؟
جان از پلاستیکها یک بسته پاستیل به دستش داد و از کنارش رد شد تا به اتاق خواب برود. بوی شامپوی خودش در بینی ش پیچید و نشان از این می داد که پسرک به حمام رفته است. بارانی تیره ش را در راه از تنش در آورد.
_جان گا چطوره؟
ییبو در حال باز کردن بسته پاستیل مانند جوجه ای دنبال جان راه افتاد.
+میشه.. امم.. میشه بدونم چند سالته؟
جان بارانی ش را از رخت آویز ، آویزان کرد تا خشک شود.
_بیست و پنج سالمه.
+جان گا؟
شنیدن اسمش به همراه پسوند "گا" با صدای بم ییبو ، برقی از تنش گذراند. سمتش چرخید. او بازویش را به چارچوب در تکیه داد و پاستیل قلبی شکل در دهانش انداخت. با موهای مشکی تا گردن و پاهای بلند و سفیدش همانند شخصیت اصلی شعری دلنشین ، کلمات برای توصیفش کم می آمد.

_بله؟
+امروز خیلی حالم بهتره. تقریبا.. احساس امنیت میکنم.
به سمت جان راه افتاد و چند ثانیه بعد دستانش دور گردن او حلقه شد. جان با ملایمت در اغوشش گرفت. بدنش نسبتا سرد بود.
_خوشحالم حالت خوبه.. چرا لباس نمیپوشی؟ یخ زدی.
ییبو که از اغوش جان لذت میبرد چانه ش را به شانه او فشرد و پاستیل دیگری در دهان گذاشت. جان هم خرده ای نگرفت که چرا انقدر به او میچسبد.
+شلوارم هنوز خشک نشده. پهن کردم جلوی دریچه ایرکن.
بسته پلاستیکی زیر گوش جان خش خش میکرد و پسرک بی اعتنا درحال جویدن بود. ملچ و مولوچ کنان پرسید.
+جان گا واقعا میتونم بهت اعتماد کنم؟ قول میدی اذیتم نکنی؟
_خودت چی فکر میکنی؟
+وقتی نبودی..
پاستیل دیگری جوید.
+دلم برات تنگ شد.
جان جوابش را نداد. ییبو گفت.
+از سرما متنفرم.
_منم همینطور.
+خوبه که تو گرمی.
_میخوای امشب شام بریم بیرون؟
ناگهان لرزید.
+ن..نه نمیخوام.
_چرا؟
+شاید بابام منو تو خیابون ببینه و ..
جان از پهلوهایش گرفت و مجبورش کرد روبرویش بایستد. به چهره پریشانش خیره شد.
_فکر کردی پکن کوچیکه؟ خونه من تا اون محله خیلی فاصله داره پس نگران نباش. بعلاوه تا وقتی همراهتم اجازه نمیدم حتی انگشت کسی بهت بخوره.
ییبو با سینه ای که از اضطراب بالا و پایین میشد به چشمان جدی درشتش و موهایی که با دقت به بالا فیکس شده بود نگاه میکرد.

شاید ییبو نمیدانست؛ حامی دلسوز داشتن احساس دلنشینی ست اما استقلال انسانها را به مرور از آنها میگیرد و در نهایت وابستگی عمیق به جای میگذارد.
هیچ چیز قرار نبود همانطور پیش برود که این دو مرد میخواستند. ییبو بدون هیچ ملاحظه ای جمله ای که در سرش چرخید به زبان اورد.
+جان گا دوستت دارم.
جان خنده ای کرد.
_جان گا م پسر کوچولوشو دوست داره.

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now