پارت 51

231 54 16
                                    

اگر برادرش می ماند که بهتر بود!
در با صدای تایید رمز باز شد و صدای مردانه ای گفت.
×شیائو جان کجایی؟
جوچنگ در چارچوب اتاق ظاهر شد و نگاهی به جان بعد هم به ییبو انداخت.
×تو که هنوز اینجایی.
ییبو چشمانش را چرخاند.
+خب کجا باشم؟
×همونجایی که تا الان بودی.

کنار جان نشست و چک کرد تب نداشته باشد.
×حالت خوبه؟
_خوبم.
×چیزی خوردی؟ صبحونه خریدم.
_اره خوردم.
جوچنگ سمت ییبو چرخید که با سرو صدا کشو ها را میکوبید.
×چقد سر و صدا میکنی. با لباسای جان چیکار داری؟
ییبو مغرورانه گفت.
+دارم دوست پسرمو میبرم خونه خودم.
چشم های جوچنگ گرد شد و رو به جان غرید.
×چی داره میگه؟
جان بلند گفت.
_ییبو برو دوستاتو ببین. تا شیش برگرد که بریم فرودگاه.
+نمیخوام کسیو ببینم.
_حرفمو تکرار کنم؟
ییبو با حرص بلوز جان را داخل چمدان پرت کرد.
+داری منو دک میکنی که با جوچنگ جونت تنها باشی؟
_وانگ ییبو.
لحن اخطاری ش باعث شد ییبو با حرص شلوار و کتش و سایر وسایلش را از روی صندلی چنگ بزند و به هال برود. کمی بعد در حالیکه پاهایش را می کوبید بلند اعلام کرد.
+بهتون خوش بگذره.

در بسته شد و جوچنگ ابرویی بالا انداخت.
×میشه حالا بگی چه خبره؟
جان چانه ش را خاراند و یک تار رشد کرده را کشید.
_میخوام برم خونه ییبو. یه هفته مرخصی میگیرم.
جوچنگ خنده ای ناباورانه کرد.
×فکر کردی میزارم؟ تو.. همین دوشب پیش میخواستی خودتو.. حالا من بزارم با اون بری؟
_میگه مواظبمه.
×کسی باید مواظبت باشه که خودش قبلا همچین گوهی نخورده باشه!
_میگه میتونم بهش تکیه کنم.
×ییبو خودش سلامت روان نداره اون وقت میخواد ... هاه.. خنده م میگیره اینو میشنوم.
جان اهی کشید و به گوشه ای خیره شد.
_جوچنگ.. من واقعا هیچ دلیلی برای زندگی ندارم اولا زنده موندم تا ییبو برگرده. بعد زنده موندم تا ازش معذرت بخوام. بعد میخواستم بمیرم تا برم پیشش. ولی الان.. وقتی دیدم زنده ست تصمیمم عوض شد.
×خب چه تصمیمی گرفتی؟
_فقط میخوام منو بشناسه. بفهمه چه ادم اشغالی م بعد دیگه وقتی بمیرم ناراحت نمیشه.
جوچنگ با حرص مشتی به بازوی جان زد.
×کصشر میگی!
جان خندید هرچند بی روح و ناامید.
_الان فکر میکنه دارم ازش انتقام میگیرم. کم کم ازم متنفر میشه و دیگه نمیخواد منو ببینه بعدش من میتونم با خیال راحت برم.

×تو.. تو هیچ جای فاکی نمیری. چرا مثل ادم رفتار نمیکنی؟ مگه ییبو رو دوست نداری؟ اون برگشته پیشت. فقط باهاش رل بزن و عاشقانه زندگی کنین.
_چه عاشقانه ای؟ تو هیچی درباره زندگی خصوصی من نمیدونی.
×منظورت چیه؟
_من نمیتونم یه سکس عادی داشته باشم.
×یعنی چی؟
جان نفسش را از بین لبهایش بیرون داد.
_یعنی پارتنرمو کتک میزنم و تا همه جاش کبود نشه عقلم کار نمیکنه. بنظرت میتونم همچین کاری با ییبو بکنم؟ بنظرت با این مشکل بزرگ میتونیم عاشقانه زندگی کنیم؟
جوچنگ زیاد هم متعجب بنظر نمیرسید.
×یی شوان میدونه؟
_نه.
×جان باید.. باید به اون بگی. حتما میتونه کمکت کنه.
_از یه سکس تراپیست پرسیدم. گفت باید سعی کنی به خودت مسلط باشی و خشمتو جای دیگه خالی کنی. مثلا بوکس .. ولی برای من دیگه دیره.
جوچنگ یقه ش را بین مشت هایش گرفت.
×یه بار دیگه هر حرفی راجب مردن و اینا بزنی خودم میکشمت.

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now