پارت 28

342 79 16
                                    


+گفتم بزن کنار!
جان کلافه به سوی گوشه خیابان راند و ماشین متوقف شد.
+درو باز کن. امشب میرم خونه دوستم.
فاصله ابروان جان کم شد.
_برات وقت دکتر گرفتم . یکم دیگه میرسیم.
ییبو کمربندش را باز کرد و زیپ کاپشنش را بالا کشید.
+گفتم درو باز کن اقای شیائو جان!
_اصلا خوشم نمیاد منو اینجوری صدا میکنی.
+هرجور که دوست داری صدات کنن به دوست دخترت بگو. با اون قیافه خوشگلش انگار سلبریتیه و لحن اروم و زنونه ش .. هاها واقعا خوش سلیقه ای!
فریاد زد.
+درو باز میکنی یا نه؟

جان قفل مرکزی را فشرد و ییبو بیرون پرید. باد سرد و قطرات نم نم باران به صورتش خورد. پاهایش را روی سنگ فرش خیس پیاده رو میکوبید. جان دنبالش رفت نمیتوانست او را در منطقه ای غریبه رها کند. بلند گفت.
_اگه نمیخوای بیای خونه اشکال نداره. میرسونمت خونه دوستت.
+نمیخوام. تنهام بزار.
_دندونت..
+درد نمیکنه . فقط برو.
_وانگ ییبو اینهمه راهو تا اینجا رانندگی کردم که اخرش بگی نمیری دکتر؟

ییبو سمت جان چرخید. چهره ش سرخ و افروخته بود. باران نم نم موهایش را خیس میکرد.
+حتی دیگه منت رانندگی کردنتم سرم میزاری؟
_منظورم این نبود.
به سوی پارک کنار پیاده رو دوید و به سرعت از جلوی چشمان جان محو شد. جان پشت سرش رفت ولی پیدایش نکرد. ییبو حتی تماس هایش را هم جواب نمی داد.
همانطور که جوچنگ مدتها قبل گفت ، زیادی او را لوس کرده!

*******************

صبح با صدای رعد و برق بیدار شد. جیانگ پشت به او خواب بود. موبایلش زیر بالشت لرزید ؛ دیشب جان را بلاک کرد پس چه کسی صبح به این زودی تماس گرفته؟ اسم شیائوتینگ را روی صفحه موبایلش دید.
+سلام تینگ جیه.
×سلام ییبو خوبی؟ بیدارت کردم؟
+نه. چیزی شده؟
جیانگ از سروصدای باران و صحبت های ییبو تکان خورد.
×خواستم بگم مغازه چهارروز تعطیله . منو نیک میریم شانگهای چون یه نمایشگاه با کلی تخفیف باز شده.
+اها..
×تو به جیانگ میگی؟
+اره بهش میگم..
با روشن شدن چراغی در سرش ادامه داد.
+جیه میشه منم باهاتون بیام؟ تا حالا نرفتم شانگهای.

درواقع تا به حال از منطقه اطراف پکن خارج نشده است! چند ثانیه سکوت پشت خط بوجود آمد تا باز هم رعد و برق اسمان خاکستری را شلاق بزند.
×ببین من دارم با دوست پسرم میرم نمیتونم مواظبت باشما.
+اوکیه خودم حواسم هست.
×پول غذا و هتلم از حقوقت کم میکنم.
+جیه اونجا کلی کمکت میکنم از حقوقم کم نکن.
×خیله خب برای توام بلیت میگیرم. ساعت شیش تو جاده جینگ می واستا میایم دنبالت.
+مرسییی.
تماس قطع شد و در تخت دراز کشید. قصد داشت فعلا جان را تنها بگذارد تا او قدرش را بیشتر بداند. البته نمیدانست خودش هم میتواند چهار روز را بدون دیدن او تاب بیاورد یا نه. تا به حال چنین تایم طولانی از جان دور نبوده.
از همین الان دلش برای او تنگ شده!

چند دست لباس و یک کوله از جیانگ قرض گرفت. شانه های کت چرم جیانگ کمی برایش کوچک بود و مجبور میشد هر چند دقیقه یکبار سرشانه ش را بکشد. باران نم نم پکن هنوز ادامه داشت و چاله های کوچک آسفالت و باغچه های کنار ایستگاه مانند گودالی پر از آب میشد.
ماشینها با سرعت رفت و امد میکردند و صدای ووش در گوش ییبو میپیچید. بالاخره ماشین نقره ای شاسی بلند پارک کرد و با پایین رفتن شیشه صورت شیائوتینگ ظاهر شد.
×زود بیا ییبو.
ییبو از زیر پناهگاهش در ایستگاه اتوبوس به سوی ماشین دوید و سریع نشست. با قرار گرفتن ناگهانی در محیط گرم عطسه کرد.
+سلام.
نیک که پشت فرمان بود با لحنی دلجویانه گفت : مثل اینکه خیلی دیر کردیم. همش تقصیر این خانوم گو عه.
به سمت ییبو چرخید. موها و ابروهایی قهوه ای روشن داشت و چشمانش با دیدن ییبو لحظه ای گرد شد با اینحال با لحن صمیمانه ای ادامه داد.
نیک : من شینگچی چو م ولی تو نیک صدام کن.
ییبو سرش را تکان داد.
+وانگ ییبو.
کمربندش را بست و نیک به راه افتاد.
نیک : اره تقصیر این رئیسته که دیر رسیدیم اندازه یه کوه وسیله جمع کرد اخرم دو تا چمدون جا گذاشت.
شیائوتینگ : کاش ساکت شی چو نیک.
ییبو لبخند کمرنگی زد.
+اقای چو و خانوم گو. چه کیوت.
شیائوتینگ پوفی کرد ولی نیک خندید.
نیک : دقیقا منم همیشه همینو میگم! میدونی من اهل هنگ کنگم ولی وقتی سه ساله بودم اومدیم شانگهای. الان که دارم برمیگردم اونجا خیلی خوشحالم. تو تا حالا رفتی؟
+نه.
نیک : همه جا رو نشونت میدم. ببین زمانی که از تینگ تینگ پرسیدم این پسره اصلا کیه باهامون میاد میدونی چی گفت؟
+فکر نمیکنم چیزای خوبی گفته باشه.

Hold Me Tight _ YizhanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora