پارت 13

220 65 15
                                    


+بابا..
آن مرد هنوز ییبو را ندیده بود و از عرض خیابان میگذشت. ییبو حس میکرد سرش آنقدر سبک شده که به زودی از هوش خواهد رفت. قدمی به عقب برداشت و با تمام سرعت به سمت کافی شاپ دوید.
نمیخواست تمام روزهای تاریک به یادش بیاید..
نمیخواست این چنین ضعیف شود و قلبش از سینه ش بیرون بزند..

جان را دید که با دو لیوان پلیمری در دست از کافی شاپ بیرون امد و اطراف با چشمانش کاوید.
+جاان..
جان با دیدن حال پریشان او سریع لیوان ها را روی پله گذاشت و وقتی ییبو رسید بازوهایش را گرفت.
_چیشده.
چشمان ییبو از ترس گرد شده و رنگش چنان پریده بود که تفاوتی با برفهای یخ زده گوشه خیابان نداشت. یقه جان را بین مشت هایش گرفت.
+ج..جان.. اینجاست.. اون اینجاست..
جان پشت سر ییبو را نگاه کرد. مردی را دید که بیخیالانه سیگار میکشد و در حال نگاه کردن به ویترین مغازه ها نزدیک میشود.

ییبو پشتش رفت و کمرش را چنگ زد.
+منو می..میبره.. گاگا..
جان سمتش چرخید. اخمی بین ابروانش دوید و به صورت بی رنگ ییبو خیره شد.
_وانگ ییبو .. اون تو رو هیچ جا نمیبره. تو چشماش نگاه کن و بگو دیگه نمیخوای ازش بترسی.
ییبو موهایش را چنگ زد.
+داره میااد..ن..نمیتونم.
دستهای گرم جان دو طرف صورتش را گرفتند. چانه ییبو می لرزید.

_فقط منو نگاه کن.. همین الان میری جلوش وایمیستی. بهش میگی چرا نمیخوای باهاش بری. بهش میگی دیگه نمیخوای تو زندگیت دخالت کنه. تو ازش نمیترسی.
+منو کتک میزنه..
_نمیزارم حتی انگشتتو لمس کنه. هرچی تو دلته بهش بگو. نوزده سال ساکت موندی چی نصیبت شد؟ قوی باش و جلوی بزرگترین مانع زندگیت واستا..

ییبو موهایش را رها کرد و صاف ایستاد. چشم هایش ثابت و سرد میشدند.

_تو خیلی باهوشی.. تو قوی هستی. مثل یه پلنگ سیاه! سرش داد بزن و بگو دیگه بزرگ شدی و قرار نیست هیچکس برات تصمیم بگیره.
سینه ییبو با سرعت بالا و پایین میرفت.
+من ازش نمیترسم من ازش بدم میاد.
_آفرین پسر .. اون مثل یه سد چوبی پوسیده ست. فقط غرش کن تا لهش کنی و از روش رد شی. اون وقت زندگیت جریان پیدا میکنه.

ییبو درحالیکه لبهایش را به یکدیگر میفشرد یک قدم به کنار برداشت. مرد مسن لاغر اندام از چند متر آن طرف تر نزدیک میشد. همه چیز جلوی چشمان ییبو محو شد و هاله ای سرخ اطراف مرد می دید.
با فکر کردن به مورد خشونت ، توهین و ازار قرار گرفتن آن هم به مدت پانزده سال ، چنان انرژی تاریکی درونش بوجود آمد که میتوانست همینجا با دست خالی پدرش را خفه کند.
او با دیدن ییبو سر جایش ایستاد و بعد فریاد زد.
×حروومزاده فراری!
با گام هایی بلند به سمت ییبو آمد و دستش را برای سیلی زدن بلند کرد ولی چهره پسرش چنان افروخته و صدایش چنان بلند بود که دستش نیمه راه خشک شود.
+من حرومزاده نیستم.

دستش را پایین اورد و در چند قدمی ییبو ایستاد. آن پسرک ترسوی احمق خودش که تقریبا هرروز بی دلیل کتکش میزد کجاست؟ این پسر که چندسانت از خودش بلندتر است و در این لباسها پولدار و خوش قیافه به نظر می آید کیست؟
×وانگ ییبو مادر جنـ..
ییبو با کف دست ضربه ای به سینه ش زد و مرد به عقب هل داده شد.

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now