پارت 32

235 52 55
                                    

×شیائو جان سریع آب ولرم و حوله بیار.
جان به اتاق دوید. جوچنگ روی تخت نشسته و دست ییبو را محکم گرفته بود. جان دستش را به پیشانی ییبو چسباند.
_چقد داغه..
×زودباش اب و حوله بیار..
لبهایش بی رنگ بود ولی پیشانی و گونه های قرمز و ملتهب بنظر میرسید.
×شیائو جان.

با فریاد مجدد چنگ به سوی اشپزخانه رفت. از شیر اب گرم یک ظرف پلاستیکی پر کرد و سریع به اتاق خواب برگشت. چند حوله کوچک سفید رنگ هم به جوچنگ داد. چنگ حوله خیس را روی پیشانی ییبو گذاشت. بلوزش را بالا کشید یکی هم روی شکمش گذاشت. در حالیکه با حوله سوم گونه ها و دست هایش را خیس میکرد ییبو نالید.
+گرمه..
جوچنگ اهی کشید.
×خودم حواسم بهت هست.. چیزی نیست.. خوب میشی.
جان آن طرف تخت نشست و موهای ییبو را نوازش کرد. جوچنگ غرید.
×چرا بهش سر نزدی؟ چند ساعته اینجا خوابه؟
با نگرانی حوله ی پیشانی و شکمش را دوباره مرطوب کرد. ییبو در خواب و بیداری پرسید.
+چنگ گا.. تویی؟
×اره منم عزیزم..
+میترسم.. تاریکه..
×نترس .. من اینجام. خودم مواظبتم.
به جان چشم غره رفت.
+صاحب خودت که مواظبت نیست.

جان با خنده ای که به زحمت کنترلش میکرد پرسید.
_ییبو .. گفتی همه جا تاریکه؟
+هممم
_خب چشماتو باز کن تا ما رو ببینی.
چنگ با حوله خیس جان را کتک زد.
×الان وقت این حرفاست؟ پاشو برو تو هال.
جان گردنش را خاراند.
_یه کوچولو تب کرده دیگه. چرا انقد نگرانی؟ تو که همیشه میگی ییبو رو دوست نداری.
×فقط دهنتو ببند شیائوجان.
جان نگاهش کرد که چطور با اضطراب حوله ها را عوض میکند و هر چند دقیقه یک بار بعد از چک کردن تبش میگوید : چیزی نیست.. من اینجام.
بعد از نیم ساعت تب ییبو پایین امد و جان یک قاشق شربت تب بر به او خوراند. جوچنگ هنوز دستش را گرفته بود و نگاهش از صورتش برداشته نمیشد. جان روی تخت دراز کشید.

انقدر خسته بود که چند دقیقه بعد خوابش برد.
نیمه های شب با ناله هایی بیدار شد. اتاق تاریک بود. سریع نشست و آباژور را روشن کرد. با لمس پیشانی ییبو از جا پرید. کاپشنش را پوشید و موبایل و کارت هایش را در جیبش چپاند.

جوچنگ که تقریبا نیمه هوشیار روی کاناپه دراز کشیده بود با شنیدن سروصدا به اتاق خواب دوید.
×چیشده؟
_دوباره تب کرده.
چند ثانیه بعد ییبو در اغوش جان به سوی پارکینگ حمل میشد . جان با قلبی که از استرس در حال پاره کردن سینه ش بود به سوی نزدیک ترین کلینیک راند.

با رسیدن به بیمارستان ییبو را به بخش عمومی بردند و جان و چنگ هم کنار تخت او ایستادند. پزشک بعد از چک کردن وضعیت او سرم به دستش زد پرستار چندین امپول در آن خالی کرد.
جان با شانه هایی که می لرزید پرسید.
_حالش .. خوبه؟
پزشک که مردی در دهه ششم زندگی ش بود و موهایش به رنگ یونیفرمش درامده بودند عینکش را عقب داد.
×گفتین نسبتتون باهاش چیه؟
_با هم زندگی میکنیم.
×کارت شناساییش همراهتونه؟
_نه خونه ست. ولی مال خودم همراهمه.. اقای دکتر حالش خوبه؟

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now