پارت 6

258 70 21
                                    

_چه کلابی؟
+کلاب شبانه.
جان در صندلی جابجا شد و استین های بلوز مشکیش را بالا کشید.
_چه خدماتی دارن؟
ییبو با اضطراب ناخن شستش را به دهان برد.
+گفت فقط مشروب میفروشن.
_اها.
بی اعتنا به خوردن شامش ادامه داد پس ییبو جرئت کرد بپرسد.
+میتونم اونجا کار کنم؟
_بهتر نیست قبلش محیطشو ببینی؟
نگاهی به ساعتش انداخت.
_ادرسشو داری؟
+هممم
_خب الان تازه نه شبه میریم یه سر میزنیم.
ییبو در حال جمع کردن ظرفهای روی میز گفت.
+چرا انقد منطقی هستی؟
_اتفاقا من خیلی ادم احساساتی م.
+پففف خیلی!
بعد اینکه ظرفها را درون سینک گذاشت استین هایش را بالا کشید و مشغول شستن شد.
+گاگا
_جون دلم

ییبو لبخندی خجل زد که خوشبختانه پشتش به جان بود و او ندید. وقتی سکوتش طولانی شد جان پرسید.
_یادت رفت چی میخواستی بگی؟
+میخواستم بگم ازت ممنونم. بابت همه چی.
_منم ممنونم.
+من که فقط سر بارم.
_تو یه خورشید کوچولویی که زندگی منو طلایی کردی.

ییبو بیخیال شستن ظرف ها شد و دستانش را خشک کرد. جان هنوز روی صندلی نشسته بود و تمام حرکات پسر کوچکش را زیر نظر داشت.
+فکر میکنی من میتونم یه روز مثل تو بشم؟
_از چه نظر؟
+راستش من چیز زیادی ازت نمیدونم ولی بازم میخوام مثل تو باشم.
_تو باید از من بهتر باشی.
مچش را گرفت و همراه خود به اتاق خواب کشاند.
_سریع لباس بپوش.
ییبو به لباسهای اویزان از رخت اویزها نگاه کرد و جان روی تخت نشست.
+بیا ست بپوشیم.
جان زیر لب احمقی گفت. ییبو بعد از زیر و رو کردن تمام لباسهایش بالاخره پلیور بافت مشکی و سفید پوشید و جان را مجبور کرد او هم پیراهن مشکی که جیبهایش سفید رنگ بود بپوشد. شاید ست نبود ولی کودک درون ییبو را راضی میکرد.

جان بعد از برداشتن پالتو مشکی ش خمیازه ای کشید. با خودش گفت باید حتما مصرف داروهای ضد افسردگی را قطع کند ولی میترسید با تغییرات خلق و خو به ییبو آسیب برساند.
آدرس را در نقشه اضافه کرد و طبق مسیر روی مانیتور به سوی کلاب راند. ییبو با استرس پایش را تکان می داد.
_تا حالا نرفتی کلاب؟
با صدای جان به خودش امد و دستهای یخ کرده ش را مشت کرد.
+چندبار رفتم.. شونزده ساله م بود تنهایی رفتم.
_چرا تنها؟ دوستات نیومدن؟
+من هیچ دوستی ندارم.
جان چندبار پلک زد . باران نم نم می بارید و خیابانهای پایتخت مرطوب بود.
_نمیتونی با ادما ارتباط برقرار کنی؟
+تو مدرسه درسم خوب نبود. ورزشم همینطور. هیچکس نمیخواست باهام دوست بشه.
_یه طلسمی بلدم که بعد اون همه میخوان باهات دوست شن. بعدا برات میخونمش باشه؟
+چقد خرافاتی!
_چقد بی تربیت!
طره ای از موهای بلند ییبو را دور انگشتش پیچاند و کشید . او با اخی سرش را ماساژ داد و خندید. کمی بعد در کوچه ای نسبتا نورانی پارک کرد. کلاب سر کوچه بود پس هر دو پیاده شدند. ییبو سریع کنار جان دوید و بازویش را گرفت. پشت جان پناه گرفته بود ولی کنجکاوی ش باعث میشد زیر چشمی به مغازه ها سرک بکشد.

کلاب نگهبان نداشت و جان و ییبو وارد شدند. حتی تحویل امانات هم نداشت و مستقیم به سالن اصلی متصل بود. صدای موسیقی بلند و بوی دود به همراه نور بنفش و قرمز محیطی شهوت انگیز به وجود می آورد.
گوشه ای نشستند و ییبو به جمعیتی که وسط پیست میرقصیدند نگاه کرد. بوی تیز گیاهی می آمد که قطعا متعلق به ماریجوانا بود و زنان و مردانی نیمه برهنه بین جمعیت میچرخیدند و مشروب میفروختند.
ییبو تقریبا بازوی جان را بغل کرده بود روی مبل جابجا شد.
+جان گاا.. اون دختره چقد خوشگله!
جان مسیر نگاهش را دنبال کرد و چشمش به دخترکی ظریف که تنها روی صندلی بلند بار نشسته بود و بلانت میکشید ، افتاد. حتی با وجود میکاپ زیاد بچه سال بنظر می آمد. جان از خودش پرسید اصلا مدرسه ش را تمام کرده ؟
این چه کلابی ست که اجازه میدهد هرکسی بدون چک شدن کارت شناسایی وارد شود و حتی ماریجوانا مصرف کند؟
در گوش ییبو گفت.
_اره خوشگله.
ییبو از برخورد نفسهای جان گوشش را مالید.
+تو از چه دخترایی خوشت میاد؟

×چه گاگا خوش قیافه ای.
دختری با بادی مشکی و پاهایی برهنه کنار میزشان ایستاد. روی چشمانش ماسک پر دار زده و قطعا از کارکنان بود.
بین جان و ییبو نشست ، دست جان را بلند کرد و دور شانه هایش انداخت. از سینی طلایی که روی میز گذاشته بود ، جامی بنفش برداشت و به جان تعارف کرد.
جان دستش را از شانه او برداشت و بدون هیچ حرفی اسکناس کف دستش گذاشت.
×گاگا.. زود اینو بخور تا برات یه چیز قوی تر بیارم باشه؟ مثلا..
شانه ی جان را اغواگرانه لمس کرد.
×مثلا خودمم خیلی قویم..
صدایش پایین امد.
×تحمل چهار راندو دارم! تو چی؟
جان سری تکان داد.
_میتونی بری.
دختر خنده ای کرد و بعد از گذاشتن جام روی میز، ایستاد.
×پنج دیقه دیگه با یه ویسکی میام.
با رفتن دختر نگاه جان به ییبو افتاد که دستش را جلوی دهانش میفشارد.
_چیشد؟ حالت تهوع داری؟
+من.. برمیگردم.

ییبو گفت و در عرض چند ثانیه بین جمعیت گم شد. جان قصد نداشت از نوشیدنی که مشخص نبود چیست بخورد پس پالتویش را دراورد. با خودش فکر کرد حتما باید جلوی ییبو را برای ورود به چنین کلابی بگیرد.
اینجا حتی برای خوش گذرانی هم مناسب بنظر نمی آمد چه برسد به اینکه بخواهد مشغول به کار شود. امیدوار بود او منظورش را اشتباه نفهمد و این بار اجازه دخالت دهد.

با راهنمایی مردم به توالت رفت و چند بار عوق زد. حتی از بوی الکل و عطر و دود آن دختر حالش بد شده بود و خاطراتی غم انگیز به یادش آمد. خاطرات چنان دور بودند که گویی صدها سال از تجربه شان میگذرد. و چنان نزدیک بودند که پاهای ییبو از ترس بلرزد.
چشمانش به دلیل عوق زدن های پشت سرهم پر از اشک شد.
بینی ش را بالا کشید و بعد از چند سرفه ، دکمه توالت را زد و بیرون رفت. صدای موسیقی در توالت کمتر بود و آن بوی وحشتناک به مشام ییبو نمیرسید. به خودش در اینه نگاه کرد صورتش را شست.

جان میگفت مراقبش است. پس دیگر قرار نیست کتک بخورد یا مورد ازار و توهین قرار بگیرد. شیر آب را بست و ناگهان دو پسر حین بوسیدن یکدیگر وارد شدند.
بی توجه به ییبو که آنجا ایستاده ، به یکی از توالت ها رفتند و حتی زحمت بستن در به خودشان ندادند. در عرض چند ثانیه صورت یکی از آنها به دیوار چسبید و خم شد ، شلوارهایشان روی زمین افتاد و جلو چشمان گرد شده ییبو مشغول سکس شدند.
لبه ی روشویی را فشرد و لبهایش از یکدیگر فاصله گرفت.
هرگز در عمرش چنین صحنه شرم آوری ندیده بود! آن هم بین دو مرد!
شاید در نوجوانی صرفا برای کنجکاوی پورن می دید ولی هیچ کدام از آن فیلم ها در نهایت به راست شدن عضوش ختم نشده بود..
ولی این گزگز و گرما که تمام تنش را میسوزانَد چیست؟
×چیه توام میخوای؟

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now