پارت 26

216 52 27
                                    


با ورودش به کافه بوی شیرینی و قهوه لطیفی در بینی ش پیچید. جوچنگ و یی شوان ، ییبو و دوستانش بلند شدند و برای جان اهنگ تولدت مبارک خواندند. یادش نمی آمد هرگز چنین تولد شلوغی داشته باشد.
چشمش به ییبو خورد که موهایش را کوتاه و مشکی کرده اگرچه مطمئن بود امروز صبح قرمز بودند! حالا موهایش به زحمت روی ابروهایش میرسید. او هر روز مردانه تر میشد.

بدون اینکه مکالمه خاصی بینشان رد و بدل شود پسرهای بند بالای استیج رفتند و آماده خواندن اهنگهایی با ریتم تند به همراه موسیقی زنده شدند.
جان کت مشکی ش را دراورد زیر آن تیشرتی سرمه ای به تن داشت . کنار جوچنگ نشست. پسری که خودش را هاشوان معرفی کرده بود هم نزدیک جان نشست.
هاشوان : اقای شیائو خیلی خوشحال شدم حداقل یکبار دیدمتون.

پیراهن سفید و شلواری مشکی به تن داشت. خوش قیافه بود.
_منم همینطور امیدوارم بیشتر همدیگه رو ملاقات کنیم.
هاشوان لبخند کجی زد.
هاشوان : من دارم میرم خارج از کشور.
جان نمیدانست هاشوان فقط چند ماه بزرگتر است پس با او هم مانند کودکی رفتار کرد.
_اوه.. اینکه خوبه. حتما موفق میشی.
هاشوان : ممنونم.

اهنگ ها پشت سر هم خوانده می شدند و جان بدون اینکه بداند با چشمانی درخشان به ییبو نگاه میکرد. یی شوان جایش را با جوچنگ عوض کرد. پیراهنی سوسنی که دامنش تا زانو میرسید به تن داشت. در گوشش گفت.
یی شوان : گشنته؟
جان سوالی نگاهش کرد.
یی شوان : با نگاهت ییبو رو خوردی.
چشمانش را چرخاند و با خاموش شدن چراغ ها ییبو کیک به دست ظاهر شد. نور زرد شمع ها روی صورتش میلرزید و پیرسینگ ابرویش برق میزد. آستین های بلوز مشکی ش را بالا کشیده بود و حین خواندن شعر جلو امد.
+تولدت مبارک.. تولدت مبارک جان عزیز من.. تولدت مبارک.
جان بلند شد و روبرویش ایستاد.
_برای همه چی ممنون.
ییبو لبخند لوسی زد.
+اهه کاری نکردم. شمعا رو فوت کن. ارزو یادت نره.
جان توقع زیادی از زندگی نداشت فقط ارزو کرد ییبو تا اخرین ثانیه عمرش کنارش بماند. شمع ها را فوت کرد و صدای موسیقی بلند شد.
همه یکی یکی جان را در اغوش گرفتند و تبریک گفتند. ییبو کیک را روی میز گذاشت و اخرین نفری بود که اغوش جان نصیبش میشد.
دست به سینه با لبهایی اویزان همانجا ایستاد تا جان خودش جلو رفت و توله شیرش که قهر کرده بود بین بازوانش فشرد. ییبو خیالش راحت شد مثل همیشه تنها نقطه توجه جان است اخم هایش را گشود و گفت.
+گاگا .. چی ارزو کردی؟

جان بی اعتنا به سوال او روبرویش ایستاد و دستی به موهایش کشید.
_چقد موهات قشنگ شده.
+مردونه شدم؟
_خیلی زیاد.
+هات شدم؟
_به شدت.
+پس بگو.
_توله شیرم خیلی مردونه و هات شده.
ییبو خنده ای کرد.
+برات کادو خریدم!

به سوی پیشخوان کافه دوید و جکسون هم برای کمک به او رفت. پی شین و گوچنگ روی استیج موسیقی ملایمی مینواختند. وقتی جان و ییبو مشغول صحبت بودند هیچکس به خودش اجازه نمی داد وارد هاله ی نامرئی اطرافشان شود.
جان به صندلیش برگشت. جیانگ کنار هاشوان نشست و دستش را روی ران او کوباند.
جیانگ : رفیق من چشه؟ چرا قیافت اینجوریه؟
هاشوان که فکر میکرد در تظاهر خوب بوده با تعجب گفت : چجوریه؟
جیانگ : قیافت داد میزنه از یه چیزی ناراحتی.
هاشوان : تولد که تموم شد بهت میگم.
جیانگ : اووکی.
پای هاشوان را فشرد و بعد رها کرد. خودش را اماده میکرد تا بگوید از او خوشش امده. نه اینکه عاشق و دلباخته ش باشد ولی بدش نمی آمد حداقل برای مدت کوتاهی قرار بگذارند. چهره هاشوان از آنهایی بود که میخواست بالای سرش در تخت ببیند.
"از دوست دخترم خسته شدم. نوبت پسراست"
جیانگ در تمام عمرش یکی درمیان با دخترها و پسرها قرار میگذاشت!

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now