پارت 8

257 72 36
                                    

ییبو چندبار پلک زد و به چشمان گرد شیائوتینگ نگاه کرد.
+اممم .. چرا فکر میکنین کنترلم میکنه؟
دخترک کلافه با سیم پاره شده ویولنسل تعمیری پاپیون درست میکرد.
×سه روزه میای اینجا. اون هرروز تو رو میرسونه و هرروز میاد دنبالت درسته؟
ییبو سری تکان داد. شیائوتینگ کمی به جلو خم شد .
×یا اون سعی داره تو رو تحت نظر بگیره یا اینکه تو انقد بچه ننه ای که نمیتونی تنهایی رفت و امد کنی. کدومه ؟ اصلا کجا کار میکنه؟
+منشی عه.
×چطوری میتونه هرروز دیر بره سرکار و وسط روز مرخصی بگیره؟ بنظرت دروغ نمیگه؟
ییبو تند تند سرش را به چپ و راست تکان داد.
+گاگا هیچوقت دروغ نمیگه.

شیائوتینگ نچ نچی کرد و گوشه لبش به بالا متمایل شد.
×پسره احمق.. اگه اذیتت کرد حتما به من بگو باشه؟ اگه سرت داد میزنه یا مجبورت میکنه یه کارایی رو انجام بدی.
+جان گا باهام خوب رفتار میکنه.
×فقط خواستم بدونی لازم نیست زیر ظلم کسی بمونی. میتونی رو کمک دولت و بقیه مردم حساب کنی.
+هممم ممنونم.
مشتری وارد شد و ییبو با چشم غره ای که از شیائوتینگ دریافت کرد سریع جلو رفت و لبخند کمرنگی زد.
+روز خوش مشتری. چه کمکی ازم ساخته ست؟

تمام روز به مکالمه ش با صاحبکارش فکر میکرد. جان دیر به کار میرسد و اواسط روز مرخصی میگیرد؟
جان در مورد شغلش دروغ گفته ؟
جان قصد دارد او را تحت کنترل بگیرد؟
حتی وقتی او مثل روزهای گذشته ساعت دو جلوی مغازه پارک کرد ییبو از افکارش خارج نشد. تمام راه ساکت بود. جان برایش ناهار خرید و جلوی اپارتمان پیاده ش کرد و خودش با سرعت در پیچ کوچه گم شد.
وقتی حدود هشت برگشت ییبو میز شام را چید. او مقداری وونتون و رامیون خریده بود. پشت میز نشست و جان کمی بعد با لباسهای راحتی مشکی و قرمزش روی صندلی نشست.
_چقد امروز خسته کننده بود.
جان گفت و یک وونتون در دهانش چپاند. ییبو سرش را به دستش تکیه داده بود و کاسه حاوی رشته های سفید رنگ و چند تکه مرغ بخارپز را هم میزد.
_چیشده ؟ توام خسته ای؟
ییبو سرش را بالا اورد و به چشمان کشیده جان نگاه کرد.
+میخوام از فردا خودم برم سر کار.
اگر جان مخالفت کند یعنی نمیخواهد ییبو کم کم مستقل شود درست است؟

_واقعا؟ اینکه خیلی خوبه!
ییبو چندبار پلک زد. بنظر او از این تصمیم خوشحال هم هست!
+باید پیاده برم؟
_نه.. دوتا خیابون بالاتر ایستگاه اتوبوسه. میتونی با اتوبوس بری. روبروی مغازه ی شیائوتینگ هم یه ایستگاه دیگه ست.
+اها..
جان شروع به خوردن شامش کرد و ییبو بعد از قورت دادن چند وونتون پر شده با گوشت چرخ کرده پرسید.
+این چند روز مرخصی میگرفتی تا بیای دنبالم؟
جان جرعه ای کوکا نوشید و هومی گفت.
+معذرت میخوام. من اصلا حواسم به این موضوع نبود.
_نگران این چیزا نباش.
ییبو در اعماق قلبش احساس امنیت و راحتی میکرد. بنظر شیائو جان همانطور که خودش میگفت فقط قصد کمک دارد.

صبح با یکدیگر از اسانسور خارج شدند. جان به سوی پارکینگ رفت و ییبو برایش دست تکان داد و به سمت در بزرگ راه افتاد. اضطراب تمام وجودش را پر کرد.
اگر پدرش..
سرش را به چپ و راست تکان داد و گام هایش را روی سنگ فرش تند تر برداشت. از پیاده رو به سوی ابتدا کوچه راه افتاد. درختهای بلند و به خواب رفته تمام مسیر را حصار کرده بودند. نسیم سرد صبحگاهی می وزید و برگهای خشک شده را روی زمین میکشاند.
+نترس.. خونه از اینجا خیلی فاصله داره.
زیر لب گفت و آب دهانش را قورت داد. هنوز آن زندان را خانه خطاب میکند؟ ناخوداگاه دستش را عقب برد تا کلاه روی سرش بکشد ولی کت جان را به تن داشت و کلاهی برای پوشاندن صورتش نیافت.

Hold Me Tight _ YizhanWhere stories live. Discover now