با صدای بلند خنده هاشون وارد خونه شدن.
صداشون اونقدر بلند بود که بکهیون که به خونشون تشنه بود،از آشپزخونه به سمت در ورودی خانه رفت.
با قدم های محکم سمت جونگکوک رفت."سلام عش..."
حرف جونگکوک تو دهنش و لبخند رو لباش خشک شد با سوزش وحشتناک گونهش.
تهیونگ هینی کشید و جونگکوک رو به سمت خودش برگردوند و سعی کرد دست کوک رو از صورتش برداره اما نه قدش میرسید نه زورش.
بکهیون تهیونگ رو به سمت خودش چرخوند و دستشو بلند کرد تا سیلی ای به اون هم بزنه.
تهیونگ هینی کشید و چشماشو محکم بست و یکم عقب رفت.
بکهیون دستشو محکم به طرف صورت ته حرکت داد اما دستش محکم توسط دست قدرتمند پسر بزرگترش گرفته شد.
کوک با نگاه به خون نشستهش گفت:"کاری باهاش نداشته باش....تقصیر من بود!"
و دست بکهیون رو گرفتو از پله ها بالا برد.
در اتاق رو باز کردو همراه پدرش وارد اتاق شخصیش شد و درو بستو قفل کرد.
تهیونگ که تازه به خودش اومده بود دویید و از پله ها بالا رفتو تند تند در زد."نهههه..آپا...کوکو....نه...تروخدا درو باز کنید."
کوک که طاقت این حرکات ته رو نداشت نفس عمیقی کشید و برای تاثیر گذاشتن حرفش صداشو بالا بردو گفت:
"برو اتاقت تهیونگ!"
تهیونگ میدونست وقتی کوک میگه تهیونگ یعنی قطعا باید به حرفش گوش کنه پس با گریه به سمت اتاقش پا تند کرد.
YOU ARE READING
Unholy Love.♡kookv♡
Fanfictionپدر های جونگکوک،اون رو به یه مهدکودک میبرن و جونگکوک با یه پسر بچه مواجه میشه که گریه میکنه. "اون میتاد بعم دش بژنه" جونگکوک که هوش و آی کیوی بالایی داشت نقشه ای میریزه. بنا به دلایلی چند وقت بعد تهیونگ برادر ناتنیش میشه و هرچقدر بزرگتر میشن معلو...