39(What did you say??)

410 43 10
                                    

ساعت ۶ صبح شده بود و هرچقدر بک‌هیون با کوک تماس گرفته بود نتونسته بود پیداش کنه.
از اون طرف تهیونگ روی تخت از زمانی که بهوش اومده بود یه دم گریه میکرد و زیر لب چیزای نامفهومی ناله میکردو نمیذاشت هیچ کسی مخصوصا بک‌هیون نزدیکش بشه.
از طرفی دیگر چانیول داشت دیوانه میشد که چرا خانواده‌ش اینجوری فقط توی یک روز داره از هم میپاشه.
و در اخر جونگ‌کوک بود که توی تنهایی خودش داخل خونه ی دوستش،توی اتاق خوابی که متعلق به خودش نبود اشک میریخت.
چرا؟چون تهیونگ رو به اون ترجیح داده بودن و قول داده بود دیگه برنگرده پس طبیعتا دلتنگشون شده بود.
گوشیش برای بار هزارم زنگ خورد.
نچی کردو گوشیو برداشت و با دیدن اسم آپا چانی ابرو بالا انداخت و قبل از جواب دادن گوشی گلوش رو صاف کرد اما نمیدونست هیچ تغییری توی صدای گرفته‌ش به‌وجود نیاورده بود.
آیکون سبز رو زدو گفت:

"بله آپا!؟"

چانیول با صدایی که آرامش قبل از طوفان رو شرح میداد گفت:

"کجایی؟"

کوک بینیشو بالا کشیدو گفت:

"خونه ی دوستم...چطور مگه؟اتقاقی افت..."

"تهیونگ تو بیمارستانه....پنیک اتک کرده بودو فشار زیادی تحمل کرد و یه بند داره گریه میکنه و اسم تورو میاره...چه مرگت شده...تو مگه ۱۶ سالت نیس...."

کوک ترسیده گفت:

"تهیونگ کجاست؟؟؟؟یه بار دیگه بگو!"

چانیول چشماشو رو هم فشار دادو گفت:

"بیمارستان نزدیک خونه."

کوک بدون این که متوجه شه چرا لکنت گرفته گفت:

"م..م.من...ه...همونجا بمونین...منتظرم بمونین‌...."

و گوشیو قطع کردو بدو بدو لباس هاشو با لباس های قبلیش عوض کردو بعد از برداشتن کیف دستیش و گوشیش به سمت در اتاق دویید و ازش خارج شدو بی توجه به باز بودنش به سمت در ورودی دویید و ازش خارج شدو بعد از بستنش به سمت آسانسور رفتو داخل شدو طبقه همکف رو زد.

چانیول نفس عمیقی کشیدو گفت:

"نمیفهمم اینا چرا انقدر بهم وابسته شدن!"

بک‌هیون یه ضربان قلب جا انداختو با چشمای گرد به زمین خیره شد.
چانیول سرشو بین دستاش گرفتو نفس عمیق کشید.

Unholy Love.♡kookv♡Where stories live. Discover now