11. خطر

2.4K 375 49
                                    

از دید بکهیون

فصل یازدهم

وقتی توی تختم از خواب بیدار شدم اتفاقات شب قبل خیلی محو بودن. نکنه خواب دیده بودم؟!! اما خب من هیچی تنم نبود و فقط یه ملافه روم بود... و وقتی از جام بلند شدم، از یکم، یکم بیشتر درد داشتم...

واقعا اتفاق افتاده بود!!! با دیدن صورتم توی آینه یکم تعجب کردم. صورتم یه برق خاصی داشت... از فکر اتفاقاتی که افتاده بود گونه هام سرخ شد و کم کم داشتم بیاد می آوردم که چانیول بعد از تموم شدن کارمون من رو با حوله خشک کرده بود، من رو به اتاقم آورده بود... بخاری اتاق رو زیاد کرده بود و بعد از شب بخیر گفتن بهم رفته بود بیرون... و من تو گییجی و بی حالی آرزو کرده بودم بمونه... اما خب توقعی هم نداشتم...

با یادآوری چانیول یادم افتاد که باید براش صبحانه حاضر کنم!!

هول شدم و سریع یه بلیز شلوار پوشیدم و دویدم بیرون. اوخ! موقع راه رفتن از درون یه درد محوی رو حس می کردم که نمیتونم بگم ناراحت کننده بود... بیشتر یه یادآوری شیرین بود...

خونه ساکت بود اما صدای قهوه جوش می اومد. نصف قهوه جوش خالی بود اما اثری از چانیول اونجا نبود. حتما برای خودش قهوه برده بوده بالا. ساعت رو که نگاه کردم مطمئن شدم. ساعت 11 ظهر بود. این خیلی خجالت آور بود که من وظایفم رو انجام نداده بودم.

اما من واقعا نمی دونستم باید چطوری باهاش رو برو بشم؟ لبخند بزنم و وانمود کنم اتفاقی نیفتاده یا اینکه...

ناگهان با چسبیدن یه بدن گرم به پشت سرم از جا پریدم.

" سلام بکهیون! صبح بخیر..." از پشت بغلم کرد و من رو به سمت خودش کشید. هوای صبح رو توی ریه هاش کشید و صورتش رو از پشت کنار صورتم گذاشت.

لعنت! اون خوب می دونست چیکار کنه تا منو با یه شوک کاملا فلج کنه. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کرم حرف بزنم:" سل-سلا-م...!"

بغلش رو از دورم باز کرد و رفت سمت قهوه جوش:" فکر کنم باید برم خرید. یه لیست از چیزایی که لازمه تهیه کن. باید یکی رو هم بیارم سقف رو تعمیر کنه. ویلای لعنتی هر تیکه ش رو درست کنم یه جای دیگه ش ایراد پیدا می کنه."

چیزی نگفتم و سعی کردم مغزم رو روی چیزی که برای ناهار می خواستم درست کنم متمرکز کنم.

ادامه داد:" فکر کنم برای زمستون بعدی باید کلا بکوبمش و از اول بسازم. آم راستی فکر می کنی بتونی تا امروز غروب روی اون متن هایی که بهت دادم کار کنی؟ اگه ویراستاریت خوب باشه که دیگه مطمئن میشم یه فرشته ی نجاتی که برای من فرستاده شده..."

و ناگهان با لیوان قهوه اش به طرفم اومد. من سریع جوابش رو دادم:" تلاشم رو می کنم..."

" مطمئنم که همینطوره..." بعد خم شد و قبل از رفتن گونه ام رو بوسید.

Getting Under Chanyeol ✒Where stories live. Discover now